گاهی چشم که روی هم میگذارم، خودم را میبینم که تلفن را روی
میز جا میگذارم، مانتو و شال دمدستی
را میکشم به تن و در را آرام میبندم و میزنم بیرون.
میزنم بیرون و گم میشوم، تا روزها، روزها و روزها. و دور میشوم،
امن و دور.
توی تاریکی پشت پلکها نقشه میریزم که کجا میشود رفت و بینشان
ماند، و بعدش چه باید کرد؟ بعدش؟
تازه یادم میآید که روزها و روزها گذشته است، از «بعد» آن روزها.
که دیگر نه میزی مانده برای جا گذاشتن، نه آنچوبرخت که لباس دمدستی بردارم از روش،
نه دری که آرام ببندم.
از آن روزها که امید امن ماندن ازشان هنوز در دل من هست، سخت و ناامن و آسیبپذیر گذشتهام و بله، چیزی که مرا نکشته، بسیار قویتر کرده است.
از آن روزها که امید امن ماندن ازشان هنوز در دل من هست، سخت و ناامن و آسیبپذیر گذشتهام و بله، چیزی که مرا نکشته، بسیار قویتر کرده است.
پس چه مرگم است که هنوز چشمها را میبندم و تلفن را روی میز
جا میگذارم، مانتو و شال میکشم به تن و در را آرام میبندم و میزنم بیرون؟
دیوانهام؟
نمیدانم.
یادت هست نوشته بودم خیلی سال پیش، که آدم یکوقتی تاوان تمام
پا سستکردنها و نرفتنها و نماندنهایش را میدهد؟
همان است شاید، که هی پشت پلکهایم تکرار میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر