۱۳۹۴ خرداد ۳۱, یکشنبه

.

لابد الان سکوت بوده، بعد از آن صدای خفه و پوک فروریختن. دم کرده بوده هوا، و غبار کاه‌گل‌های فروریخته نفس‌کشیدن را دشوار می‌کرده، حتی اگر زیر آوار نمانده باشی.
و تک‌وتوک هوار و فریاد و ناله. دست‌ها، نومید، بی‌سلاح، خون‌افتاده، خاک را چنگ می‌زده‌اند کنار؟ نه هنوز.
مانده تا چشم‌ زندگان عادت کند به تاریکی.
...
تا از بین کوچه‌پس‌کوچه‌ها راه آن خانه‌ی کوچک را با درخت انجیر بزرگش پیدا کنم، طول می‌کشد. از کنار خانه‌ی نیمه‌ویرانی رد می‌شوم. بوی خاک و کاهگل هست. و از جایی بوی آتش می‌آید. بی‌هوا یاد سرزمین پدری می‌آید و می‌بردم.
جا می‌خورم از این شکل یادآوری. می‌ترسم اصلا.
...
با میم‌ها نشسته‌ایم. آن‌ها حرف می‌زنند و من بی‌حوصله فیس‌بوک را بالا و پایین می‌کنم. همه مشغول کرکری‌خواندن بازی‌های جام جهانی‌اند. یاد این هستم که آن سال هم جام‌جهانی بود. شش دوره پیش. نوشته‌ی علی را، عکس عمو را، می‌خوانم و می‌بینم و آخ بلندی از دهانم درمی‌رود. بی‌قرار می‌روم توی اتاق. بی‌اختیار زنگ می‌زنم به مامان. آن‌جاست. می‌گویم دلم می‌خواست آن‌جا بودم. و صدایم می‌شکند.
هول می‌کند که چی شده؟ می‌گویم هیچی، دلم تنگ شده، و نمی‌گویم که غربت دارد خفه‌ام می‌کند. 
خودم را جمع‌وجور می‌کنم و برمی‌گردم پیش میم‌ها. زورم می‌کنند که برویم خیابان‌گردی. می‌برندم. بیرون، بابا زنگ می‌زند. نگران. می‌گویم هیچی نیست. دلم تنگ شده، و باز، نمی‌گویم که غربت دارد خفه‌ام می‌کند.
...
مرد رشتی کنارم نشسته و تمام راه حرف می‌زند. عینک آفتابی و گوشی‌های توی گوشم هم نمی‌فهماند به‌ش که تحمل شنیدنم نیست.
نزدیک لوشان تک‌وتوک زیتون‌ها که آغاز می‌شوند، دلم آشوب می‌شود، و آرام می‌گیرد. تو بگیر آشنای عزیزی را بعد سالیان ببینی میان خیل جمعیت ناآشنایی. شوق جدایی و جور نظر.
می‌رسم و گل می‌‌خرم و می‌روم سر مزارها. اول بالابازار و بعد پایین‌بازار. راننده اولش خدابیامرزی می‌گوید و تا آخر مسیر رفت و برگشت حرف دیگری نمی‌زند.
یکی دو روز گذشته از شب موعود و مزار خلوت است و جز صدای باد و پرنده، کسی پیشم نیست.
حواسم هست که دیگر از همه‌ی جوان‌های آن‌جا پیرترم، فقط عمو هنوز یک سالی ازم بزرگتر مانده.
سلام می‌کنم و دلم نمی‌آید گله کنم. فقط می‌گویم که دلم تنگ شده، و می‌گویم، که غربت دارد خفه‌ام می‌کند.
...
برگشتنا یاد مامانم، یاد سال‌های اول، توی اتوبوس، از لوشان و تک‌و‌توک درخت‌ها که می‌گذشتیم و یک‌باره سکوتش و گاهی زمزمه‌ای و اشکی که از پنهان‌کاری‌اش می‌گریخت.
هنوز از مامان آن سال، دو سال کوچکترم و از پنهان‌کاری خسته‌ام. دخترهای صندلی جلویی دائم برمی‌گردند و دیوانه‌ای را نگاه می‌کنند که وسط راه دست نگه داشته برای اتوبوس و سوار شده، زمزمه‌اش گاهی دیگر زمزمه نیست که می‌خواند «گریه را به مستی، بهانه کردم» و پنهان‌کردن اشک را دیگر نمی‌داند.
...
از نیمه‌شب گذشته که می‌رسم تهران. برمی‌گردم میان آن دیوارها و زنگ می‌زنم به‌ش، می‌گویم که رفته بودم آن‌جا. مکث می‌کند. می‌پرسم چیه؟ خوبم بابا، نگران نباش. می‌گوید می‌دانم، اما دلم نمی‌خواست این‌همه غریب بروی آن‌جا. مکث می‌کنم که صدا باز نشکند توی گلو و نمی‌گویم میان آن دیوارهای آشنا هم که هستم، غربت دارد خفه‌ام می‌کند.
...
امشب یادم افتاد این بار که بروم، دیگر از عمو هم بزرگترم، دنیادیده‌ترم.
دیگر باید بنشینم پهلوش، از غربت ‌گسسته، به جمع آشنا پیوسته، و بخندم، عینهو لبخند همان عکس آفتاب‌سوخته و خسته‌ی بازگشته از جنگش.
حالا دیگر می‌دانمش.

من هم از جنگی بازگشته‌ام.  

۱ نظر:

مهشاد گفت...

جمله‌ی آخر، به مثابه تیر خلاص. :‌) اشک.