۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه

.

بچه می‌آمد پیش من بخوابد و ذوق داشت و یک‌ریز چیزی بود که برایم تعریف کند. دستم را گذاشته بودم روی پایش و سرم را خم کرده بودم نزدیک فرفر موهایش.
یوسف‌آباد زیر مهتاب، اندوهناک بود هنوز. کی باید از بار اندوهش برمی‌داشت از دل من؟
مطمئن از این‌که باز می‌گوید نه و نمی‌خواند، گفتم از اون شعرا که با بابا حفظ کردی، می‌خونی برام؟
چند لحظه بعد، هنوز اندوه یوسف‌آباد دل را ساب می‌داد و ساعت‌ها، ساعت‌های پیش رو، هیچ روشن نبودند با آن‌همه مهتاب و آفتاب روزهای کشدار بلند، اما صدای نازک تردی زیر گوشم، درست و واضح و بی‌ادا می‌خواند «آتش زدی بر عود ما، نظاره کن بر دود ما.»*
رسیده بودیم به درختان تنومند نزدیک پمپ‌بنزین و دیدم بغض هست، اما چیز دیگری هم هست، دور، بسیار دور، اما زنده، اما روشن.
و بچه می‌خواند «از آتش سودای دل، ای وای دل، ای وای ما.»


* من چه این ظای مشدد را دوست دارم در «نظاره».
که تشدیدش انگار یعنی بیا، بیا و تماشایم کن.
و توش لذت دارد، و کمی شِکوه، و بسیار بسیار سربلندی و غرور.


۵ نظر:

Sunrise گفت...

جان به چنين بچه اى و پدرى كه حواسش هست

مهشاد گفت...

آذین، آذین.. چه خوب که این‌ خونه هنوز سرپاست. هر چقدر هم که خاک‌خورده و مهجور و بی‌ادعا. هیچ چیز، هیچ چیز جاش رو نمی‌گیره برای من. هیچ‌وقت. نه پرده‌دری فیس‌بوق و نه جان‌بخشی اینستاقرام.

Momment گفت...

همین‌که یکی مثل تو هست که می‌خواندش، مهجور نیست مهشاد.
ممنونم که دوستش، دوستم، ماندی.

Unknown گفت...

شاید جنس دغدغه هامون و حرف دلامون باهم خیلی فرق داشته باشه اما حرفهات به دل میشینه... اونقدر که هر روز بعد از چک کردن ایمیلم بلاگ تو‌ رو چک میکنم لحظه جان ....

Momment گفت...

دیره برای پاسخ.. می‌دونم، اما ممنونم.