۱۳۹۴ تیر ۲۶, جمعه

.

سرم را گذاشته‌ام روی پایش، دارد روزش را تعریف می‌کند برایم و دست می‌کشد روی موها که بی‌هوا می‌گوید «چقد سفید شده.» می‌خندم که «آره... همه می‌گن رنگ کن.» می‌گوید «نه، حیفه که» و تندی تصحیح می‌کند خودش را «که البته هرجور خودت دوست داری.»
می‌گویم خودم هم همین‌جوری دوستش دارم، و حالا که این کلمات را می‌نویسم، مرجع این ضمیر «ش» ایهام عزیزی دارد.
...
رفته بودم توی اتاق که از کمدش چیزی بردارم، خودش گفته بود برو بردار، در را که باز کرده بودم دو تا جعبه‌ی بزرگ پر از لباس و خرت‌وپرتم را دیده بودم که روز آخر آمده بود و برده بود که بدهد خیریه. مات مانده بودم.
از اتاق رفته بودم بیرون، گفته بودم «این‌ها که هنوز پیش توئن؟» غمگین و سرآسیمه آمده بود طرفم که «ای وای، دیدیشون...» گفته بود چند روز دیگر خانمی می‌آید ببردشان. سعی کرده بودم آرامش کنم که چیزی‌م نشده، که فقط شرمنده شده‌ام که این‌همه مدت جایش را تنگ کرده بود.
خندیده بودم حتی، که «می‌خوای حالا که این همه‌وقت گذشته، دیگه ندم بره، هان؟»
و بعد، راه برگشت را فکر کرده بودم به این که همه‌چیز، هرچیزی که ربطی دارد به آن‌چه گذشت، دیگر چقدر غریبه است، آن‌قدر که چندلحظه باید بایستم و چشم باریک کنم تا به‌جا بیاورمش. که  اندوهی هم اگر هست، جنسش از غریبگی است.
...
سرش را گذاشته روی دلم، فولدر «خودمون» دارد پخش می‌شود و می‌رسد به آهنگی که می‌بردم به سال قبل.
برایش می‌گویم که آن‌روزها میان آن دیوارهای بی‌رحم، این موسیقی‌ بود، و چه تلخ بود و حالا، چه گذشته‌ام از آن روزهای این موسیقی و چقدر هنوز زیباست.
می‌گوید «درست می‌شه بچه، می‌گذره» و من فکر می‌کنم که این از آن لحظه‌هایی است که دلم نمی‌خواهد بگذرد، اما رویم نمی‌شود این را برایش بگویم.
به‌جاش دست‌ها را می‌برم لای موهایش و گاهی انگشتانم روی شقیقه‌هاش مکث می‌کنند.

هیچ نظری موجود نیست: