سال آخر دبیرستان بودم. با بچههای آن سال، فقط همان یکسال همکلاسی بودم و دیگر جز یکی دوتا دیدار اتفاقی و گذرا، هیچ ندیدمشان. با اینهمه دوستی عمیق و غریبی بینمان بود، از جنس همبستگی آدمهایی که گرفتار بلایی مشترک میشوند و جز جمعتر کنار هم ایستادن، چارهای ندارند.
سیلاب فاجعه، کنکور، که گذشت، دیگر هرکدام افتاده به جزیرهی خودمان بودیم.
یادم هست یکبار هر سینفرمان نرفتیم کلاس، نشستیم توی حیاط که معلم ریاضیمان را عوض کنند و یکنفرمان هم از تهدیدهای مدیر نترسید. زنگ تفریحها دور دایرهای بزرگ کف زمین مینشستیم و بطریبازی میکردیم (و البته که نسخهی بیخطر «کی کدوم دانشگاه قبول میشه»، نه شهامت یا حقیقت)، گاهی عروسیبازی میکردیم و لودهها و بانمکهامان ادای عروس و داماد درمیآوردند. دلمان که میگرفت هرکی صدایی داشت چیزی میخواند. زینب دوست و بغلدستیام بود و خوشصدا بود و گاهی میخواند. من نمیخواندم. یکبار اما خواندم، همین ترانهی نفس را. داشتم جهان موسیقی را از نو و بهدل پیدا میکردم و این ترانه را با صدای گوگوش تازه شنیده بودم، که هنوز برایم از بهترینهاست.
ظهر بود، زنگتفریح آخر. نشسته بودیم روی سکو پای تخته، یادم نیست چی شد که همین نفس را خواندم، تا همانجا که «ختم این قائله بود.» بچهها گفتند چه خوب میخوانی، چرا نمیخوانی؟
و معلم آمد و من آن دلگرمی را که «خوب میخوانم» یادم مانده هنوز.
و یک بار دیگر، کنار دریای مرمره بودیم و جهان خوش بود اما اعتبار نداشت، و من برای عزیزی خواندم این را.
هوم... «آندو» مرده، داریوش این اجرایش را رو کرده که خوب است، و من یاد این «لحظه»های خودم افتادم، با این کلمات قیامت آقای قنبری.
دراز شد چقدر. کاش اگر حوصله نکردی، دستکم گوش بدهیش؛ گوش میدهی؟