ایستاده بودم، تکیه داده بودم به میز و دیده بودم حالم آنقدر خراب است که نمیتوانم بنشینم. فکر کرده بودم که به کارشان که مشغولشان کردم، میزنم از کلاس بیرون.
شعر حفظی اول کلاسشان، سپیدهی ابتهاج بود. خوب خواندندش، رسا و محکم، با همان موسیقی کلام شجریان، با همان تکرار «سپیدهی ما گلگون است، آی گلگون است» با آنکه در کتابشان یک بار آمده فقط، بی آن «آی» لعنتی.
زنگ یکیمانده به آخر بود و عجیب بود برایم که سرحال بودند آنقدر. تمام که شد، باید میرفتیم سراغ کار آن روز، باید سرشان گرم میشد و من چند دقیقه میزدم بیرون، اما گفتند «یه شب مهتاب» بخوانیم؟ شعر حفظی قبلیشان بود و دوستش داشتند بسیار. لبخند زدم که بخوانید. خواندند. خواندم. و درست، درست مثل آن شب سیزده، چهاردهسالگی که تکآهنگش را توی نوارکاستهای انقلابی بابا پیدا کرده بودم و ذوقزده رفته بودم آشپزخانه، پیش مامان و برایش خوانده بودم و وقت اوج «منو میبره از توی زندون» شنیده بودم که مامان گفت «چه صدات خوبه»، درست مثل همان شب، پرواز کردم و رنگ کاشیهای آبی آن آشپزخانه یادم آمد.
تا آخر کلاس ماندم و نرفتم بیرون، کارهایشان را کردند و من هم چرخیدم بین نیمکتها و ننشستم.
...
کتابفروشیها، مجلهها، فروشگاهها، خیابانها... همه زودتر از من سراغ بهار میرفتند. ویژهنامههای نوروزی، حراجها، تقویمها، ترافیک و سرشلوغیهای عید، همیشه غافلگیرم میکردند که مگر نمانده تا بهار؟ من منتظر میماندم همیشه تا روزهای آخر آخر آخر اسفند، که روزمرهها دست از سرم بردارند و من با خودم و آن حزن عجیب روزهای آخر اسفندم، خلوت کنم.
اینبار شکوفه و سبزی و سرخی خفیف سرشاخهها، تقویمها و حراجیها و نوروزنامهها غافلگیرم نکردند. دارم یاد میگیرم انگار، سرآخر.
میدانم که بهار من نیامده هنوز، که روزهای آخر آخر آخر اسفند، آن حزن و خلوت و خیابانهای خالی شفاف، شاید که دلم را جور دیگر گرم کند، میدانم که این سال، این سال که یکسر به انتظاری گذشت که سر نیامد، برسد که به روزهای آخر، شاید که بهار من هم بیاید؛ اما نمیخواهم دیگر منتظرش بمانم.
فردا هنوز پانزده اسفند است، به تقویم من «ای بابا... کو تا بهار»، اما خیال دارم اول صبح برای بچههایم «کودکانه»ی فرهاد را بگذارم که حفظ کنند و برق چشمهای کنجکاوشان را که دیدم، باز هم تکیه بدهم به همان میز، بیخود لبخندم را پنهان نکنم و همراهشان بخوانم «با اینا زمستونو سر میکنم، با اینا، خستگیمو در میکنم»...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر