۱۳۹۵ خرداد ۷, جمعه

.

زنگ زده بود و گفته بود بارش را باز کرده و دلش نمی‌آید به هیچ‌چیز دست بزند، چون من مرتبشان کرده‌ام. چون جای دست من روی تای لباس‌هاست. آن موقع به گریه افتادم. امروز عصر هم که داشتم لباس‌های یک مسافر عزیز دیگر را روی تختش اتو می‌کردم و تا می‌کردم و توی بارش جا می‌دادم، بعد از هفت‌سال یادم افتاد و باز گریه‌ام گرفت. اما حالا که می‌نویسمش، انگار از این نوشته‌های رمانتیک آبکی‌ست که توی تلگرام دست‌به‌دست می‌شود.
پس گریه از کجاست؟ از تاریخ‌ها شاید. از تبریک ششم خرداد. از این‌که بعد از چندین‌ماه، امروز شد که موها را دوباره دوتایی ببافم و یاد خرداد دوسال پیش و زن دستفروش که خندید بهم و اشاره کرد به دوتا بافه‌ی بلندی که از شالم زده بود بیرون و تعریف کرد که وقت خواستگاری‌اش گیسش افتاده توی استکان چای داماد.
شاید هم از این است که انگار با هر بارِسفر بستن، تمام یادها می‌آیند پهن می‌شوند جلوت و ازت می‌خواهند یک‌به‌یک تاشان کنی و دوباره جا بدهی‌شان یک‌جایی توی ذهنت.
ذهنت، دلت شاید، شرطی شده، بهش می‌گویی این از آن سفرها نیست که... از آن سفر‌ها با ترس آخرین دیدار، با معنای هرچه هجر و هجرت و هجران که تا آن روز فقط خوانده‌بودی و ندانسته بودی، با «چطور بعدش طاقت می‌آورم»...
چطور طاقت می‌آورم؟ امشب که ماشین خروجی شیخ‌فضل‌الله به حکیم را می‌‌پیچید – آه از این نام‌های جان‌فرسا-  سرم را گرفتم پایین که راننده توی آیینه نبیندم، چشم‌ها را بستم، باد محکم می‌زد توی صورتم و موها و خنکی نمناک صورتم... فکر کردم که می‌دانی که طاقت می‌آوری دیگر، نه؟ که دست‌کم بعد از گذشت این‌همه سال و این‌همه بار سفر بستن، بار خودت، بار دیگری، می‌دانی آدم طاقت می‌آورد و فردا که این لحظه‌ی رخت بربستن بگذرد که لعنتی مثل آن لحظه‌های اضطراب پیش از بالا آوردن، مثل بی‌قراری زایمان می‌ماند، همین فردای ساده‌ی فردا که برسد، حالت بهتر است.
همین فردا، حتی بی‌رحمانه می‌خندی به‌خودت، که ای‌بابا... دیدی که خیلی هم چیزی نبود، زیادی بزرگش کردی.
زیادی بزرگش می‌کنم؟ قلب با این زیادی بزرگ‌کردن‌ها مگر بزرگ نمی‌شود، زنده نمی‌ماند؟

...

شاید هم خیلی ساده‌تر، گریه از صدای آقای قاسم‌اف است که این‌جور در رثای خاطره می‌خواند، نمی‌دانم، نمی‌دانم، نمی‌دانم.  

هیچ نظری موجود نیست: