۱۳۹۵ شهریور ۱۸, پنجشنبه

.


جایی خواندم که آدم به همه‌ی آرزوهایش می‌رسد، فقط نه آن وقتی که باید. 
و چندین‌بار شد که به چیزی دست برسانم سرآخر، و ببینم که دیگر نمی‌خواهمش. یا در بهترین حالت، دیگر ذوقی برایش ندارم. همان مثل معروف دوچرخه‌ای که به‌جای هفت‌سالگی، بیست‌ساله که شدی دست بکشی به زینش.
...
هنوز شش ماه نگذشته از شبی که توی اینستاگرام، عکسی گذاشتم از یک‌تکه جاده‌ی محصور بین درخت‌ها، جایی بین فومن و ماسوله، و نوشتم از آرزوی دوری که بس که حرفی ازش نزدم، می‌ترسم فراموشش کنم.
...
نوشتم از آن عکس زیبای هانری کارتیه برسون، از درختان بلندی دو سوی جاده‌ای، و دانستن این‌که این‌جور جاده‌ها، جایی در فرانسه هست. 
من آرزوی دیدن آن جاده‌ها را، دیدنی آن‌جور که می‌خواستم، به نشانه‌ی چیز دیگری، ناگفتنی و عزیز و‌ دور از دست، گذاشته بودم یک‌جای دوری ته قلبم، سال‌ها، و شش‌ماه پیش، از زیر غبار عادت و ترس و فراموشی آوردمش بیرون و نوشتم تا به یادش بیاورم. نوشتم تا فراموشش نکنم.
...
آخرین روز سفر، بی که در انتظارشان باشم، آن جاده‌ها را دیدم، در ابتدای هر روستا و شهر کوچکی در شمال فرانسه، مثل یک دالان سبز و انبوه و پذیرا و خوشامدگوی. 
دیدم‌شان وقتی هنوز در آرزویشان بودم، و آنچه تجربه کردم در این دیدار، یادم داد که یک‌وقتی هم دویدن، بسیار و بسیار و بسیار، بارها نومید و گاهی هم امیدوار دویدن، رسیدن دارد.
که گاهی هم آدم به آرزویش می‌رسد، همان‌وقتی که باید.
...
برای کسی که همیشه در جدال بوده با فراموشی، چون دن‌کیشوتی که به سوی آسیابی می‌تازد و بارها و بارها ازش شکست می‌خورد، این پیروزی نحیف و عزیز، چه طعم دیریاب و غریبی دارد.

هیچ نظری موجود نیست: