زود رسیدم و نرفتم بالا. ایستادم جلوی در و منتظر ماندم که برسند و تماشایشان کنم. از کلاس اولیها با غربت نگاههایشان گرفته تا بچههای این دوسال گذشتهی خودم که میپریدند بغل آدم.
همهجوره هم داشتم:
روناک که لب برچید که چرا امسال معلمشان نیستم دیگر، آریانا که پارسال آبمان با هم توی یک جو نمیرفت و امسال تا فهمید دیگر معلمش نیستم، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و پرید بالا که «هورا!»، آیه که طول کشید تا بغل محکممان تمام شود و کمی فاصله بگیرم ازش و بفهمم قدش دیگر رسیده به من، و همین را با ذوق بهش گفتم و دوباره بغلش کردم و...
...
نشسته بودم سر کلاس، ناگهان یادم افتاد که سه سال دارد میشود که توی این چهاردیواری، من هستم و بچهها میآیند و میروند.
برای کسی که انگار همیشه موسم رفتنی هست که او پای در بند، ازش جا مانده، حس غریبی بود.
...
از دیروز یکی توی سرم میخواند «هر گلی نو در این جهان آید، ما به عشقش هزار دستانیم.»
شاید اولین غزلی که به گلهای نوی امسالم بدهم که بیتبیت حفظ کنند، همین کلمات آقای سعدی باشد.
۴ نظر:
خوشبحال نوگلهایت..
سخت حسودیم شد!؛)
روزگاری چه مشتاق معلم شدن بودید..
امیدوارم آن شور و شوق مانده باشد هنوز و حتا بیشتر شده باشد..
البته میدانم که آدمِ «هنوز»اید.. :)
ممنونم.
بله، هنوز به این کار مشتاقم :)
هي بديد آقاي سعدي حفظ كنند. يه روزي بابت اين كار يادت خواهند كرد.
ارسال یک نظر