وقت تماشای ابرها، حواسم بود که نگاه زن جوان و مرد پیر کناریم را سد نکنم، و گاهی که چشمها را میبستم، فکر میکردم به اینکه انگار در مسیر یک فواره زندگی میکنم، همیشه در تلاش برای رسیدن به اوج، رسیدن بهش و بعد، فرو افتادن.
و میدانی، دردناکی، و زیبایی و شور و مزهاش لابد همین است که بالای فواره که هستم، میدانم فروخواهم افتاد. میدانم «لحظه»ام چه کوتاه خواهد بود، که زندگیام بیش از هر چیزی، مزهی قبل و بعد رسیدن به اوج را خواهد داد، نه خود اوج، اما آن لحظهی رسیدن، آن اوج ناگفتنی، آن توانستن، لعنتی به همهی دویدنهای قبل و خستگی و دلتنگیهای بعد، میارزد.
..
سرشلوغی امسال باعث شد سالگشتهای خوشایند و ناخوشایند را یکسر از یاد ببرم.
از خوشایندها، یکیش اینکه تازه امشب یادم افتاد امسال شد ده سال که «لحظه» چسبید به نام کوچکم.
نگهش داشتم، کجدار و مریز حتی، مثل هر حس عمیقی که داشتهام، به قیمت به عبث پاییدن به زعم دیگران، که دیگران، همانهاییاند که این پاییدنها را عبث میبینند و دوست، آشنای من، معنای این جنگیدن و نگه داشتن را میداند، میفهمد.
۱ نظر:
ارسال یک نظر