«مامان تموم کرد.»
دراز کشیدهام و کتاب را تازه باز کردهام که پیغامش میرسد. بیهوا بلند میشوم و مینشینم. زنگ میزنم بهش و حرف میزنیم. صدایش آرام است و شوخ. دلم میخواهد پیشش باشم، بهخاطر آن خستگی و آشفتگی پنهان در صدایش که میشناسم دیگر. اما فقط حرف میزنیم و تهش مواظب خودت باش میگوییم.
کمی بعد برمیگردم به کتاب. داستان سربازی است که خبر مرگ مادرش را بهش میدهند و ما با او سوار جیپی میشویم که قرار است برساندش به پشت خط. در مسیر میفهمیم خیال سرباز راحت است که مادرِ او نیست که مرده و مادر آن سرباز دیگر است که با او تشابه اسمی دارد. قبلا هم چنین اشتباهی کردهاند. حسابکتاب کرده که میرود خانه و چندروزی طول میکشد تا بفهمند اشتباه شده و او تا آن موقع وقت دارد دندانش را درست کند و برود سینما و نفسی تازه کند. این را هم میفهمیم که چندماه است با مادرش سر اینکه بعد از مرگ پدر دوباره ازدواج کرده، قهر است. اصلا از لج مادرش ول کرده و آمده ارتش اسم نوشته. آنقدر هم نامههایش را جواب نداده و پس فرستاده و پای تلفن که صداش زدهاند نرفته که مادر دیگر دست کشیده از نامه نوشتن و تماس گرفتن. یکجایی دو تا مامور همراه سرباز، آگهی فالگیری را میبینند و میروند پیشش که او آیندهشان را بخواند. سرباز نمیرود. دانستن آینده که کاری ندارد، فردا همیشه بدتر از امروز است. بیماری، زوال تن و مرگ به سادگی اتفاق میافتد. ساده و مسخره، همانطور که چندسال پیش سراغ پدرش آمده و او را با مادرش توی این دنیا تنها گذاشته.
کمی بعد برمیگردم به کتاب. داستان سربازی است که خبر مرگ مادرش را بهش میدهند و ما با او سوار جیپی میشویم که قرار است برساندش به پشت خط. در مسیر میفهمیم خیال سرباز راحت است که مادرِ او نیست که مرده و مادر آن سرباز دیگر است که با او تشابه اسمی دارد. قبلا هم چنین اشتباهی کردهاند. حسابکتاب کرده که میرود خانه و چندروزی طول میکشد تا بفهمند اشتباه شده و او تا آن موقع وقت دارد دندانش را درست کند و برود سینما و نفسی تازه کند. این را هم میفهمیم که چندماه است با مادرش سر اینکه بعد از مرگ پدر دوباره ازدواج کرده، قهر است. اصلا از لج مادرش ول کرده و آمده ارتش اسم نوشته. آنقدر هم نامههایش را جواب نداده و پس فرستاده و پای تلفن که صداش زدهاند نرفته که مادر دیگر دست کشیده از نامه نوشتن و تماس گرفتن. یکجایی دو تا مامور همراه سرباز، آگهی فالگیری را میبینند و میروند پیشش که او آیندهشان را بخواند. سرباز نمیرود. دانستن آینده که کاری ندارد، فردا همیشه بدتر از امروز است. بیماری، زوال تن و مرگ به سادگی اتفاق میافتد. ساده و مسخره، همانطور که چندسال پیش سراغ پدرش آمده و او را با مادرش توی این دنیا تنها گذاشته.
به جاش سرباز مینشیند توی ماشین و فکر و خیال میکند و یادش میآید که مرگ چهقدر ممکن و نزدیک است. یادش میآید که دوری خودخواسته این وسط چهقدر بیمعنی است و چهقدر بس است.
لابد برای همین باز ته دلش خالی میشود و تصمیم میگیرد تا رسید پشت خط، بهجای ولگشتن و استراحت، سوار اتوبوس شود و یکراست برود شهرشان پیش مادرش. تا دیگر قهر و دوری بس باشد. چشمهایش را میبندد و شهر به شهر و ایستگاه به ایستگاه میرود تا میرسد پشت در خانه و در که باز میشود، تعجب میکند که اینهمه آدم توی خانه چهکار میکنند و چرا شوهر مادر به استقبالش میآید که «چه خوب شد که اومدی.»
کتاب را که میبندم، چشمها را هم، فکر میکنم که همین است. همیشه مثل این سرباز چشمها را میبندم و پشت پلکها شهر به شهر و خانه به خانه میروم و دری را میکوبم و باز که میشود ناگهان میبینم که دیر است. من هم پشت چشمهایم، فال میگیرم و آینده را میبینم و ازش میترسم، چون شک ندارم که میتواند از امروز بدتر باشد. میشود آدم دیر کند، دیر بیخیال قهر و لجبازی شود. دیر برسد پشت در خانهاش، و در را که برایش میگشایند، اگر که بگشایند، خانهاش پر از غریبههایی باشد که با چشمانی درمانده از همدردی نگاهش میکنند.
چشمها را باز میکنم و فکر میکنم به سرباز، به راه کوچکی که نویسنده برایم گذاشته تا خیال کنم سرباز هم که چشمهایش را باز میکند، توی جیپ نشسته هنوز، و چند ساعت دیگر خودش را به اتوبوس میرساند و بعد هم خانه و به جای آنهمه غریبگی، آنهمه دیری و دوری، دستهای مادرش در آغوشش میکشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر