۱۳۹۵ آبان ۷, جمعه

و هنگامی که مرغان مهاجر در دریاچه‌ی ماهتاب پارو می‌کشند

توی شلوغی واگن مترو، فکر می‌کنم مردن میان جمعیت، لابد باید یک‌قدم از این‌حالی که دارم جلوتر باشد. زن‌ها هل می‌دهند و سوار می‌شوند و سوار می‌شوند و من هرچه محکم‌تر می‌ایستم، بازهم نمی‌توانم پشت‌سری‌ام را له نکنم. برمی‌گردم که دست‌کم عذر بخواهم، نگاهم می‌افتد به کمی آن‌طرف‌تر، دختر جوان محجبه‌ای که یک‌دستش به میله است و دست دیگرش کتاب «استانبول» اورهان پاموک. به تهران فکر می‌کنم، به حجم سیاه و فشرده‌ی «واگن بانوان» و فکر می‌کنم یعنی دختر به فصل حزن استانبول رسیده؟ نگاهش می‌کنم که چشم از کتاب گرفته و به دختربچه‌‌ای که روی پای مادرش نشسته، لبخند و پلک محکم می‌زند. 
من‌هم پلک‌هایم را محکم فشار می‌دهم. نمی‌دانم توی آن ازدحام، داغی‌وشوری پشت پلک‌ها را کجای دلم بگذارم.
...
 توی ترافیک ترسناک سرشب، راننده دستش را با دوتا گردو پیش رویم باز می‌کند که «بردار.» چندبار تشکر می‌کنم که نه، سرآخر، با آن لهجه‌ی غلیظ ترکی‌اش شاکی می‌شود که «نخریدم که، مال باغ خودمون تو تبریزه.» دیگر برمی‌دارم و می‌اندازمشان توی کیف. چندین دقیقه‌ی دیگر که منتظریم ابدیت بگذرد و چراغ سبز شود، باز گردو می‌شکند و مغزگردوها را با من نصف می‌کند. 
...
صبح به‌سختی از تخت کنده‌ام، شبش بارها بیدار شده‌ام و صدای باران کم‌جانی را شنیده‌ام. زیرچشمی آسمان نیمه‌ابری را پاییده‌ام و آژانس گرفته‌ام و تا ماشین سرپایینی چمران را نرسیده به دوربرگردان توحید و نپیچیده بالا و چشمم به کوه‌های تهران نیفتاده که تا دامنه سپید شده‌اند، لبخند نزده‌ام.
...
نامش سرمه است و شبیه اسمش، کوچک و باریک و سبزه‌رو. قر و اطوار دختربچه‌های نه‌ساله‌ی دیگرم را ندارد و جدی است. سرکلاس بچه‌ها از این حرف می‌زنند که آدم مدام چیز دیگری می‌خواهد و برایش مثال می‌زنند، سرمه هم دست بالا می‌برد. وقتی نوبتش می‌رسد، من‌من می‌کند و با خجالت می‌گوید مثلا وقتی می‌خواهیم به دنیا بیاییم خدا می‌پرسد می‌خواهی آدم باشی یا پرنده. ما می‌گوییم آدم، اما وقتی می‌آییم روی زمین، دلمان می‌خواهد پرنده باشیم. 
لبخند می‌زنم که «چه مثال خوبی سرمه، آفرین.» و فکر می‌کنم بله خدای بزرگ، پرنده، پرنده، پرنده.

هیچ نظری موجود نیست: