۱۳۹۵ مهر ۲۳, جمعه

.

خانوم نون و خانوم میم، پنج‌، شش سالی هست که دیگر نمی‌روند و بیایند. دلخوری‌های ریزریز و‌گاهی هم درشت بین خودشان و بچه‌ها و شوهرهایشان، سر آخر دل خودشان را هم چرکین کرد و این شد که دیگر از هم بریدند و حالا دیگر جز به‌اجبار ختم و عروسی، هم را نمی‌بینند. چندماهی یک‌بار که زنگ می‌زنند به‌هم تا با لحن غریبه‌ای حال هم را بپرسند، چون لابد باید ثابت کنند که دوری فقط دوری است و رابطه هنوز نمرده، با لحنی غمناک و مراقب، فقط از آن بخشی از زندگی حرف می‌زنند که احساسات چندانی برنینگیزد. بیشتر از دردهای جسمانی می‌گویند، از دوا و دکتری که دائم باید پول بریزند به پایش. اگر هم چاره‌ای ندارند و باید خبر خوب را بدهند به‌هم، به‌خاطر وظایف خانوادگی، یا به‌خاطر دین‌ای که از صمیمیت قدیم بر گردنشان مانده، جوری خلاصه و بی‌تأکید ازش می‌گویند که انگار این هم قرص و دوایی است که باید زود بیندازند بالا تا تلخیش گلوگیر نشود. به اکراه ازش حرف می‌زنند، که یعنی جریان زندگی است و جوان‌ترها هلشان می‌دهند و آن‌ها هم چاره‌ای ندارند جز رفتن با موج، و اگر دست خودشان بود، فقط غم بود و غم.  
تماشایشان می‌کنم، و خودم را می‌بینم، وقت تقلاهای تلخی که برای از دست ندادن رابطه‌‌ای عزیز و نیم‌بند، ازم سر می‌زند. 
انگار که بخواهم بگویم فلانی، جای تو خالی مانده و زندگی بی‌تو ادامه ندارد.
و راستش، می‌دانم که تقلا مضحک است و دردناک و زندگی هم ادامه دارد، اما از واقعی نبودن آن اکراه خانوم میم و خانوم نون در بغل گرفتن شادی‌‌ها و سفرها و عروسی‌ها و صمیمیت‌های تازه، بس که هیچ‌کدام آن جای خالی را پر نمی‌کند، هیچ مطمئن نیستم. 

هیچ نظری موجود نیست: