آفتاب دیگر آفتاب نبود. با آنهمه سرخی گوشهگرفته در آسمان، فقط میشد خورشید صدایش کرد. شاخههای درختان دو سوی بزرگراه، خطوط بهنظم نشستهی سیاهی بودند، قاب این سرخی. باید میشد دوربین دست بگیرم و ثبتش کنم، اما داشتم حرف میزدم برایش. آنهم با صدایی که تمام خودش نبود، به این امید که نشکند، نگرید.
حالا هم تنها کلمات را دارم. کلمات سترون، کلمات ناتوان؛ برای نشان دادن آن سرخی و سیاهی دم غروب. برای آن کلمهها که برایش از امیدم به معجزه میگفت، به باطلالسحر، برای نگاهم که به قاب جلو بود و ماشینها که دور میشدند و غروبی که نزدیک میشد و دلی که باز تندتر میتپید دم غروب، برای نگاهش که بیکه ببینمش، میدیدمش، که هر آن که راندن ماشین بگذارد، برمیگردد و نگاهم میکند.
کلمات، کلمات... جای این کلمات باید عکسی بود، به آن سرخی و سیاهی، و زیرش مینوشتم «در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش، آن داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم»، یا هیچ.
هیچ.
۱ نظر:
داغ دل راستکی رو هستم.. از بس به زور خوددرمانیهای گولبار ساختم و فرو ریخت
ارسال یک نظر