۱۳۹۵ بهمن ۱۸, دوشنبه

.

یاد شبی افتاده بودم، از بهار چهار، پنج سال پیش. ماشین از بزرگراه کردستان سرازیر شده بود پایین، ارغوان‌ها به یادم مانده‌اند از آن شب و این‌که مدام توی سرم بود «نه هر درخت، تحمل کند جفای خزان.» 
یاد این افتادم که نوشتم ازش و بایگانی وبلاگ که در دسترس نبود، پس رفتم سراغ ای‌میل، چون باز یادم مانده بود که میم به بهانه‌ی همان نوشته، برایم چیز خوبی نوشته بود، مهربان و کوتاه. 
نتیجه‌ی این‌همه یاد، شده بود این‌که از صبح بچه‌ها شعر و داستان و انشا می‌خواندند و من گوشه‌ی دفتر کلاسی و کاغذ و دفتردستکم، مدام درخت و جفا و خزان و تحمل را مشق می‌کردم. 
زنگ آخر دیگر طاقت نیاوردم و جست‌وجو کردم و غزل را پیدا کردم. 
این‌جا هنوز باید باشد مثل دفتر یادداشت روزانه‌ام، فارغ از هر چشم آشنا و بیگانه که می‌خواندش، مثل نوجوان‌هایم که وادارشان کردم به یادداشت نوشتن و گاهی برای کلاس خواندن و گاهی من را از قلم توانایشان شگفت‌زده کردن، مثل نوجوانی‌ام و آن دفترهایی که ترکیبی از ترس و شرم نمی‌گذارد بار دیگر سراغشان بروم. 
تا من این کلمات قیامت آقای حافظ را بنویسم این‌جا فقط، برای نمایش آن‌چه که به کلام در نمی‌آید.

دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

به خط و خال گدایان مده خزینه‌ی دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد

ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در این حرم دارد

دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه‌ی نظر و شیوه‌ی کرم دارد

ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد




هیچ نظری موجود نیست: