۱۳۹۵ بهمن ۲۴, یکشنبه

..که ساحل بر من تنگ است

 توی نور سرخ طلوع، به ردیف درخت‌ها نگاه می‌کردم که جفت‌جفت از بالای سرم رد می‌شدند و یاد آن جمله بودم که از آن مرد خوانده بودم، «با درد خود بساز، تا با تو بسازد.» شب حافظ هم تکرارش کرد، «با درد صبر کن، که دوا می‌فرستمت.» 
 دیرترک، خواندم که آب بالا آمده و نهنگ‌های به گل‌نشسته‌ی‌ روی دست آدمیان مانده را با خود به دریا بازگردانده است.

هیچ نظری موجود نیست: