تا صبحش خواب نبود و از بالش میشد که گلپنبه بروید. صدای پرندهی صبح را شنیدم و ازش پرسیدم که برای چه میخوانی؟ برای که میخوانی؟ و پرندهی صبح، پرندهی صبح است چون به روزگاران خوانده، بیامید «چه» و «که»، شاید هم آنقدر امیدش امید است که، «چه» و «که» نمیشناسد.
خوابم برد.
و خواب تو را دیدم. به همان خانهای آمدی که همیشه توی خوابهایم، خانهی من است. خانهی هفت تا بیستسالگی. پس از آن هیچجا جز آنجا، در هیچ خوابی، خانهی من نبود.
تو آمده بودی درهمان اتاق کوچک کنار گلخانه، که سالهای آخر، اتاق من بود. با حجم رختخوابهای تلنبار روبهروی تخت، با پنجرهی گلخانه و نور گیاهان مامان در شب، که میافتاد توی اتاق و صدای خرتخرت ضبط کوچک کنار تخت و نوار کاستهای موسیقی که یکبهیک جهان را برایم پهناور و دستیابیناپذیر میکردند، وقتی که شبها شب بودند و فارغ و پاک از هر تصویر و صدای مزاحم، کتاب بود و موسیقی و رویا.
تو در آن اتاق بودی و خبر میدادی از کارها و سفرهایت، وقتی من بخشی از آنها نبودم.
و من غریبه بودم. اتاق از آن تو بود دیگر. آمدم بیرون.
صدای خندهی تو میآمد با کسان دگر، که نمیشناختم. از اتاق من، از تنها جایی که تمام این سالها، دست هیچکس به آن نرسیده بود، حتی به خواب.
...
صبح، وقتی اندوه وادارم کرد به دیوار تکیه بدهم، خندهام گرفت که خوابها گاهی مامور بیمهاند، میآیند و میزان خسارت را حسابکتاب میکنند و جدی و بداخلاق سر میجنبانند و سرآخر لابد، کبریت نیمسوختهای را نشانت میدهند که «این» بود. که بیاحتیاطی کردی.
...
آخ از این کبریتهای بیخطر، که قرار است شب را روشن کنند و میدانم، میدانم... «شب را بیچراغ باید روشن کرد.»
خوابم برد.
و خواب تو را دیدم. به همان خانهای آمدی که همیشه توی خوابهایم، خانهی من است. خانهی هفت تا بیستسالگی. پس از آن هیچجا جز آنجا، در هیچ خوابی، خانهی من نبود.
تو آمده بودی درهمان اتاق کوچک کنار گلخانه، که سالهای آخر، اتاق من بود. با حجم رختخوابهای تلنبار روبهروی تخت، با پنجرهی گلخانه و نور گیاهان مامان در شب، که میافتاد توی اتاق و صدای خرتخرت ضبط کوچک کنار تخت و نوار کاستهای موسیقی که یکبهیک جهان را برایم پهناور و دستیابیناپذیر میکردند، وقتی که شبها شب بودند و فارغ و پاک از هر تصویر و صدای مزاحم، کتاب بود و موسیقی و رویا.
تو در آن اتاق بودی و خبر میدادی از کارها و سفرهایت، وقتی من بخشی از آنها نبودم.
و من غریبه بودم. اتاق از آن تو بود دیگر. آمدم بیرون.
صدای خندهی تو میآمد با کسان دگر، که نمیشناختم. از اتاق من، از تنها جایی که تمام این سالها، دست هیچکس به آن نرسیده بود، حتی به خواب.
...
صبح، وقتی اندوه وادارم کرد به دیوار تکیه بدهم، خندهام گرفت که خوابها گاهی مامور بیمهاند، میآیند و میزان خسارت را حسابکتاب میکنند و جدی و بداخلاق سر میجنبانند و سرآخر لابد، کبریت نیمسوختهای را نشانت میدهند که «این» بود. که بیاحتیاطی کردی.
...
آخ از این کبریتهای بیخطر، که قرار است شب را روشن کنند و میدانم، میدانم... «شب را بیچراغ باید روشن کرد.»
۱ نظر:
اره بیچراغ..
وگرنه تاریکی بعد چراغ هولانگیزتر از خود شبه! هولانگیز و فرو رونده
ارسال یک نظر