۱۳۹۶ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

.

بچه‌ها داشتند کمک می‌کردند جمع‌وجور کنیم و برویم بیرون، من آمدم توی اتاق که از لباس‌های هنوز سروسامان نگرفته، یکی را برای فردا بردارم. 
خم شده بودم و چشم و دستم سرگردان بود که یک آن دیدم خودم را که عین صاحب‌عزاها شده‌ام. 
آن لحظه‌ای که دیگر چندین روز گذشته از داغ و روزمرگی دیگر آمده و لایه‌ی نازکی از غبار روی همه‌چیز را پوشانده. آن لحظاتی که دیگر مجبوری دوش بگیری و سطل آشغال را خالی کنی و جلوی مهمان میوه و چای بگذاری، وقت‌هایی که می‌آیی توی اتاق و فکر می‌کنی این لباس را دربیاورم و بعدش چه بپوشم... اما این «بعدش»، هنوز آن‌قدر بدیهی نشده که ناگهان مچت را نگیرد که ببین، «نیست» و می‌توانی. 
نیست و به بعدش فکر می‌کنی.
...
بعدش؟ مثل یک صاحب‌عزای وظیفه‌شناس، بغض و تپش‌قلب را جمع‌وجور کردم و برگشتم پیش بچه‌ها تا جمع کنیم و برویم بیرون، و فکر کردم که چقدر باید اولین‌های پراضطراب نبودن را تاب بیاورم تا عادت کنم و چقدر جنگ عجیب و دوسویه‌ای است این، وقتی جنسم، مقاومت در برابر چنین فراموشی و عادتی است. 
که برایم از یاد بردن از دست دادن، چقدر، چقدر، چقدر دردآورتر و تلخ‌تر از خود از دست دادن است. 

۱ نظر:

Unknown گفت...

ایجان..
منم همیشه دچار کشمکش از یاد‌بردن و گسی و رنگ‌باختگی دنیای بعدش‌ام