در احوال محمد ترمذی میخوانیم که در جوانی زنی زیبا او را به خود خوانده بود و شیخ درخواست او را اجابت نکرده و گریخته بود. سالها بعد، شیخ چون پیر شد، روزی یاد از عمر رفته میکرد، و آن حادثه را به خاطر آورد. با خود گفت: «چه کردی اگر حاجت آن زن روا کردمی؟ که جوان بودم و بعد از آن توبه کردمی. چون این از خاطر خود بدید رنجور گشت، گفت: ای نفس خبیث پر از معصیت! بیش از چهل سال در جوانی این خاطر نبود. اکنون پس از چندین مجاهده پشیمانی بر گناه ناکرده از کجا آمد؟ عظیم اندوهگین شد و به ماتم نشست.
سه روز ماتم این خاطر بداشت. بعد از سه روز پیغمبر را به خواب دید. فرمود که: ای محمد! رنجور مشو، که نه از آن است که در روزگار تو تراجعی هست، بل که این خاطر تو از آن بُوٙد که از وفات ما چهل سال دیگر گذشت، و مدت ما از دنیا دورتر گشت و ما نیز دورتر افتادیم. نه تو را جرمی است و نه حالت تو را قصوری. آنچه دیدی از دراز کشیدن مفارقت ماست. نه آن که صفت تو در نقصان است.»
گناه از زمان است که میگذرد.
...
چهار گزارش از تذکرةالاولیای عطار ِ بابک احمدی را میخواندم و به اینجا که رسیدم، نشد کتاب را نبندم و فکر نکنم به آن اندوه ِدوری، اندوه سستی ایمان و امید.
که گناه از تو نیست، از به درازا کشیدن مفارقت است. گناه از زمان است که میگذرد.
کاش برای آن بزرگی که عطار قصهی حزن غریبش را نوشته، این جمله تسلا بوده باشد. برای من که همیشه ناتوانیام در برابر زمان، حزن مضاعف بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر