۱۳۹۶ مرداد ۶, جمعه

.

نیمه‌هشیار، از درد مادرش را صدا می‌کرد. دستش را می‌فشردم و گاهی دست می‌کشیدم روی صورت سردش. درد می‌آمد و می‌رفت. هربار که می‌رفت خدا خدا می‌کردم بازنگردد، چشم می‌دوختم به خطوط چهره‌اش که لحظه‌ای گشوده می‌شد و باز، اولین تیر درد که اصابت می‌کرد، دوباره فشرده می‌شد، همراه دل من، که هربار همان خدا می‌شکستش.
با این‌همه، میانه‌ی زمزمه‌ی «ای جامه به خود پیچیده» و «خداوند یگانه است و جز او نیست، زنده و پاینده» توی گوشش٬ میانه‌ی اندوه و سراسیمگی از درد عزیزی که هیچ راهی برای کاستن از رنجش نداری، همچنان آن‌قدر خودخواه بودم که به این فکر بیفتم که من میانه‌ی چنین دردی، چه کسی را صدا خواهم کرد؟ 
و درد مضاعف بود که کسی پیدا نشد. دست‌کم آن نیمه‌ی آگاه از وسعت یا کوچکی جهانم، هیچ‌کس را پیدا نکرد. گرچه امیدکی ماند که شاید محبتی، امید به حضور بی‌منت و همیشگی، دست‌کم به خیال و گمان، جایی در نیمه‌ی ناآگاهم مانده باشد هنوز و‌ من به وقت چنین دردی صدایش کنم؛ گیرم که نباشد و هرگز نیاید. 

هیچ نظری موجود نیست: