همینگوی گفته بود که مست بنویس و هوشیار درستش کن؟ درست یادم نیست و حوصلهی گشتن هم نیست. هرکه گفته لابد حسی شبیه این تجربه کرده که ساعات آخر روز کاری نشسته در یک جلسهی زوری و دیگر جایی نمانده توی گوشی که از بیحوصلگی زیر و رویش نکرده باشد و میان یادداشتها رسیده به چند کلمه که تاریخش همین تازگی است اما هیچ، هیچ یادش نمیآید کی آن را نوشته.
بعد، در هوشیاری کامل از کلمات کشدار مردی که دارد جلسه را به درازا میکشد و فکر ترافیک ترسناک سر شب تهران، مینشیند به پس و پیش کردن همان چند کلمه و از اینکه باز دربارهی یاد و فراموشیست و خیلی شده این روزها که به این و آن بگوید «من سرآخر باید یک چیزی از اینها بنویسم» و از اینکه در کلمات آخر دیگر نیمفاصله نیست و بهجاش یکی دو تا غلط تایپی هست، حدس میزند لابد یک شب بیخوابی رفته سراغ قرص و آن لحظات عجیب که لبهی خواب و بیداری میایستد و گویا میتواند خیلی کارها کند که فردایش به یاد نیارد، رفته سراغ گوشی و نوشته.
برخلاف آقای همینگوی فرضی که هرچه در مستی یا هوشیاری نوشته، درخشان است، ارزش این کلمات برای من بیشتر این است که اگر هوشیار بودم اصلا نمینوشتمشان. که جایی بودند بین پیشپاافتادگی و زیادی شخصی بودن، طوری که آدم بیبروبرگرد از خیرشان میگذرد. اما اینها خودشان از ناهوشیاری و فراموشی گذشتهاند، و میدانی که نویسنده حتی اگر فرسنگها از همینگوی واقعی یا فرضی دور باشد، باز کلماتش را دوست دارد.
...
«میگذشت. نمیتوانستم جلوی گذشتنش را بگیرم. میگذشت و کارش را میکرد، تراشیدن، ساییدن، آنقدر چاقو را توی زخم چرخاندن که تمام خونها بریزد و بعدش زخمت همان پوستت شود، از شکل افتاده، اما بازگشته.
در تک به تک روزها میگذشت و من گذشتنش را میدیدم و نمیتوانستم جلویش را بگیرم. میگذشت و نمیدانستم آخرش چی ازم میماند، چی ازمان میماند. اولها محکم چسبیده بودم و درد کندن بیشتر بود. بعدها دستم خسته شد و نگاهم خستهتر شد و دیگر ندیدم و نفهمیدم چیها از دست میرفت و اگر هم میفهمیدم، عذابش کمتر بود. در سکوتتر بود.
اما مثل مستی از سرت میپرید و خماریاش میشد تلخی به یاد آوردن چیزی که برای فراموشیاش، و باز از یاد نبردنش، زیاد و جانفرسا جنگیدی.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر