۱۳۹۶ آبان ۱۳, شنبه

.

توی آسانسور سرم را گرفته بودم پایین که جای دست‌های کوچک را دیدم. دو تا کف دست کوچک که تمام تن چسبناکشان را گذاشته بودند روی در، به تمامی و سخاوت.
لبخند زدم. به نوزاد در راه فکر کردم که به‌ همین زودی‌ها می‌رسد و شاید که جهان را یک‌سر رنگ نو بزند. 
شاید هم نه، اما همان بوی تنش، مثل گل‌یخ‌های چله‌ی زمستان‌ بچگی‌های مامان که می‌گفت، برایم بس است. 

۱ نظر:

Unknown گفت...

"هر کودکی با این پیام به دنیا می‌آد که خداوند هنوز از نوع بشر ناامید نشده.."
از رابیندرانات تاگور بود فکر کنم..