۱۳۹۶ بهمن ۲۹, یکشنبه

کجایید ای در زندان گشوده

نمی‌دانم مجوز بدهند بهش یا نه. اگر به سنت همیشگی «ما را که نمی‌گویند، ما که خیلی مردمسالار و خوب و خوش و سلامتیم» عمل کنند، یا اگر نفهمند کتاب چه دعوت به شورش ساده‌ و سرراستی‌ست، آن هم برای سیزده چهارده‌ساله‌ها، لابد که این یکی هم چاپ می‌شود و بچه‌هایی مثل بچه‌های من می‌خوانندش و می‌آیند سر کلاس معرفی‌اش می‌کنند. مثل یک داستان ساده. همان‌جور که داستان قبلی در یک سرزمین فانتزی افتاده، یا بعدی در صحرای آفریقا، توی این یکی هم ماجرا در آلمان شرقی است. یک‌وقتی که آدم‌ها تصمیم گرفتند وسط یک شهر، یک کشور، دیوار بکشند. و بچه‌ها بلدند تمام کارهای عجیب آدم‌ها را در طول تاریخ، جوری تعریف کنند که همه‌چیز مسخره به نظر بیاید، نه فرآیند کند و خونبار و اسفناکی که آدم‌ها را، زندگی‌ها را ویران کرده.
...
یک‌جایی از مستند «پیرمرد و دریا»ی ناهید رضایی، عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار نشر امیرکبیر، وسط آن تندتند و جویده حرف زدن مغرورش مکث کرد، از شیدایی گفت، از سرگشتگی. و بعد نتوانست جلوی بغضش را بگیرد. در تاریکی سالن سینما دوستم را دیدم که برگشت و نگاهم کرد. من هم نگاهش کردم و یادم نیست «وای» از من بود یا او. تا پایان فیلم، دست‌هایم روی دهانم بود. همان واکنش ناخودآگاهِ وقت اتفاق بد، وقتی تیمت گل می‌خورد.
ما آمده بودیم حرف‌های آدم‌های کارکرده و درِ زندان گشوده را بشنویم، آدم‌های به قول گلستان «امیدوار ساده‌ی سرراست»، تمام راه حرف زده بودیم ازش، که چقدر نیازمندیم به تماشای آن‌ها که توانستند.
بعد، بعد... عبدالرحیم جعفری بزرگ، آنچنان غمگین و سوگوار از سرگشتگی گفته بود.
...
توی آن داستان، همسایه‌ی پیری هست که از ابتدا سرسختانه مخالف وضع موجود است. خانواده‌ی راوی را تشویق می‌کند که در شرق نمانند و بروند به غرب. توی خانه‌اش جلسات مخفی برگزار می‌کند و اعلامیه منتشر می‌کند.
می‌گیرندش. و بعد که برمی‌گردد، راوی تا روزها صدای گریه‌ی پیرمرد را از دیوارهای نازک می‌شنود.
...
گفتند توی فیلم دیده شده که بی‌تاب است. که توی سلول بی‌قرار راه می‌رود و با لامپ ورمی‌رود و پیرهنش را درمی‌آورد و بعد از در بیرون می‌رود و ما دیگر تصویری از او نداریم که پشت آن در چه می‌کند.
من به یاد تصویرش این‌طرف دیوار می‌افتم که می‌گفت «می‌خواستم خواهش کنم از این جور صحبت‌ها مطلقاً مأیوس نشین، خواهید شنید، مدام خواهید شنید...»
...
برگشتنی اتوبوس سوار بودیم. ولیعصر باران‌خورده‌ی آخر شبِ خلوت و اتوبوس که انگار سُر می‌خورد در سرازیری‌اش و ما حرف می‌زدیم و من گاهی حواسم به راننده بود، به دسته‌گل نرگس ایستاده جلوی داشبوردش، به صدایش که توی بلندگو اسم ایستگاه‌ها را می‌گفت و بعد می‌گفت «نبود؟» به این‌که مرد و زن را از در جلو سوار می‌کرد، خوش‌وبش می‌کرد باهاشان و از زن پیری که صندلی جلو نشسته بود به شوخی می‌پرسید «مردا رو هم از همین‌جا سوار کنم یا بفرستمشون عقب؟» و رادیو را بلند گرفته بود و تخمه می‌شکست.
تمام راه یک گوشه‌ی چشمم به شیشه‌ی جلو بود، به آن دو خط منحنی که باران و برف‌پاک‌کن‌ها ساخته بودند و ولیعصر آخر شب نمناک و روشن و مردان و زنانی که توی اتوبوس کنار هم بودند و به هم صندلی تعارف می‌کردند. یاد وقت تماشای فیلم بودم، که یک آن تصور روزی که چنین آدم‌هایی، توی نمایش مهجور چنین فیلم‌هایی آن هم برای اقلیتی که آن‌ها را می‌شناسند نمی‌مانند، بی‌تابم کرده بود. یک لحظه تصور ریختن دیوار، وقتی نام و یاد و کار این آدم‌ها توی کتاب‌های درسی هست، و بچه‌های من از دیوارکشیدن مثل یک چز مسخره یاد می‌کنند که تا همین چندسال پیش، پدرها و مادرهایشان را پشت دیوارهای نازک خانه‌ها به هق‌هق می‌انداخته، یک لحظه تصور روزهای اتوبوس‌ها که با چنین شبانه‌‌ای غریب نباشند... چه شوری انداخته بود به دلم.
پیاده که می‌شدم، همه‌ی روی نداشته‌ام را جمع کردم و به راننده گفتم مرسی، حالتون خوش بود و حال ما رو هم خوش کردین.
همان‌جور به روبه‌رو نگاه کرد و چندبار گفت سلامت باشین.
...
رسیدم خانه، دوستی برایم صدای محمدعلی موحد را فرستاده بود که وقتی به اصرار ازش می‌‌خواستند بیت محبوبش از مولوی را بخواند، با آن لهجه‌ی زیبای ترکی پیرمردی‌اش سرآخر بیتی را به یاد می‌آورد و می‌خواند: «دست بگشا دامن خود را بگیر، مرهم این ریش، جز این ریش نیست».

۱ نظر:

Unknown گفت...

من هر هفته میام ببینم نوشته جدیدی هست یا نه..! از خوندنشون لذت می‌برم