۱۳۹۶ بهمن ۲۰, جمعه

..در حضرت کریم، تمنا چه حاجت است


خادم‌ها مهربان بوده‌اند تا الان. یکی‌شان حافظ را که دید گفت به‌به، بعد نه مثل باقی دفتر و دستکم و حتی قرآن که برای جست‌وجو باز می‌کرد، که انگار بخواهد فال بگیرد یک آن کتاب را باز کرد و من خندیدم که «قبول نیست...» خندید و زود بست. گفتم «چی اومد حالا؟» گفت «نمی‌دونم، مصلحت داشت...» به زبان خودش گفتم «ایشالله هرچی مصلحتتونه پیش میاد.» بعد اشتباهی رفتم به سمتی که یکی دیگرشان گفت «از این طرف.» و یادم نیست همان که حافظ را باز کرده بود یا کناری‌اش، گفت «مثل عاشقان، راه گم می‌کنن.» نتوانستم نگویم «بیست‌ساله نیومدم.» همان‌که حافظ را باز کرده بود، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «پس التماس دعا.» گفتم «شما دعا کنید» که این محتاجم به دعا هرگز به زبانم نیامده.
بعد پشت دو تخته فرش سنگین ایستادم تا فکری به حال چادر سپید بکنم و موها و شالی که می‌افتاد و کتاب و دفترها را توی جیب جا کنم، یا بغض را کاریش کنم یا آماده شوم برای وقتی که آن دو تخته فرش سنگین را بزنم کنار و بعدش صحن خلوت نیمه‌شب باشد و دغدغه‌ای نباشد.
زن جوان خادم را گذاشتم کنار خلبان هواپیما که گفته بود اگر می‌روید حرم، ما را هم دعا کنید. بعد از آن‌که با لحن پاکیزه و خوش‌آهنگش گفته بود که از ورامین آمده‌ایم و کوه‌های اطراف تهران را رد کرده‌ایم (و من دماوند را پسِ ابرها دیده بودم و دلم باز فشرده بود) و از سمنان و شاهرود گذشته‌ایم و حالا می‌رسیم به سبزوار و نیشابور و کوه‌های بینالود و هوا این‌قدر درجه است و ارتفاعمان فلان‌قدر و سوختمان این اندازه. یک‌به‌یک و شمرده برایمان گفته بود، شبیه موسایی که در تنهایی صحرا دلش می‌خواهد با پروردگارش حرف بزند فقط. و من از نام‌ها کیف کرده بودم و دلم باز فشرده بود از نیشابور و آرزوی دیدنش و بعد، تا بنشیند هواپیما - و چه دست‌فرمان خوبی هم داشت آقای خلبان که خلاف همه‌ی تجربه‌های قبلم نه سرم گیج رفت و نه دلم به هم خورد- تا چرخ‌ها تقی صدا کند و هواپیما بنشیند، من کوه‌ها را تماشا کردم و آبادی‌های میان چین‌خوردگی‌های زمین را، سوسوی چراغ‌ها و خطوطی که هر لحظه روشن‌تر می‌شدند، یعنی‌که جاده‌ها، و سرخی آن انتهای آسمان. و دیدم اگر انتخابی بود برای موجود دیگری بودن، باز هم پرنده بودن انتخابم بود و تماشای زمین‌ و خطوط و رنگ‌های دیوانه‌وارش از کنار ابرها و باد و یادم افتاد که بچه تازه حرف افتاده بود که می‌گفت دلش می‌خواهد پرواز کند و وقتی حواله‌اش می‌دادیم به هواپیما، کفری می‌شد و بغض می‌کرد که نه... خودم می‌خواهم پرواز کنم، مثل پرنده‌ها. 
من هم دلم می‌خواست پرنده می‌شدم، یا دست‌کم کلماتم همان‌چیزی می‌شدند که می‌دیدم. می‌شدند چشم و از میانشان تو هم غروب را بر فراز کوه‌های بینالود می‌دیدی و خطوط جاده‌ها را و چراغ‌ها را و سرخی افق را و سپیدی تنک و اندک روی کوه‌ها را و خلبان همان‌طور که هواپیما آرام می‌نشست، می‌خواست ازت که دعا کنی برایش و آن‌وقت این خواستن طبیعی‌ترین خواسته‌ی دنیا بود. مثل خادم جوان که یک آن به خجالت حافظ را باز کرد و تو خندیدی و حالا فکر می‌کنی کاش نمی‌خندیدی و شاید خجالت کشید و دلش می‌خواست بخواند و نگذاشتی بخواند. و حالا دیگر لحظه گذشته است و کاریش نمی‌شود کرد.
...
بچه‌ها روی سنگ‌ها سر می‌خورند و دوست پیدا می‌کنند. از بیست‌سالگی ننشسته‌ام چنین جایی تا آدم‌ها را تماشا کنم. حالا دیگر سی‌وپنج‌ساله‌ام و زندگی، یا آن‌چه ازش باقی مانده، می‌ترساندم. خیلی وقت بود که دلم می‌خواست بیایم این‌جا،‌و هی عقبش می‌انداختم. ته دلم می‌دانم چرا. می‌ترسیدم بیایم و بعدش باز غم باشد. مثل همان بیست‌سالگی. انگار مطمئن باشی قرار است باز بیفتی و بشکنی، و اگر قبلش این آخرین تیر را هم خرج کرده باشی چه؟ یاد همان بیست‌سالگی افتادم امشب. آن بار سنگین که گذاشتم روی دوش خودم، روی دوش آن سفر، و بعدش که جهانم سخت‌تر شد و کسی باید بود که می‌گفت آسان بگیر بچه، این راهش نیست، و نبود. 
تا دیروز، تا همین چندساعت پیش خیال می‌کردم که می‌آیم و می‌خواهم ازش، خواست می‌دهد و نخواست، نه. حالا اما می‌دانم که نباید بخواهم.‌ که آمده‌ام تماشا، مثل وقتی که می‌ایستی آن طرف خیابان و تماشا می‌کنی محبوب را که می‌گذرد و حواسش نیست. 
می‌ایستم به تماشای آدم‌ها. آن زن که پیری خمیده‌اش کرده بود و چادر را گره زده بود پشت گردنش و چشم‌هایش آن‌همه هوشیار بود، آن مرد جوان که وقت خروج برگشت و کمی سر خم کرد و دست گذاشت روی سینه که یعنی خداحافظ، آن زن زیبای بلوچ با ناخن‌های حناگرفته و آن انگشترها و شانه‌های راست و برافراشته، که کف دستش را گذاشت روی در و من چشمم به انگشترها و حنا بود و به چهره‌اش که عجیب صلابت داشت. 
تماشای آدم‌ها، که امیدوارند و دل بسته‌اند و غم دارند و به کسی، چیزی، نمی‌دانم... به چیزی که نمی‌دانم احترام می‌گذارند و من این احترام را، این ملجأ و پناه را، دست‌کم تماشا کردنش را نیاز داشتم. دارم. 
گفتم، مثل آن مرد که دعا کردن یاد می‌داد، چیزی نخواهم، گفت‌وگو کنم. آدم‌ها را، نزدیکان را و آن زن جوان را و آن خلبان را به یاد داشته باشم و دیگر فقط گفت‌وگو کنم. 
و بچه‌ها را تماشا کنم و زن‌ها را که همان‌جور که اشک‌ها را پاک می‌کنند، با هم گرم می‌گیرند و می‌خندند و جاروکش‌ها جارو می‌کشند و مردها را که دست می‌کشند روی درها و آن سوسوی چراغ‌ها که میان کوه‌ها دیدم لابد دیگر خاموش می‌شود تا سپیده بزند و خط روشن نور، روی قله‌ها بیفتد و من چقدر این تماشا را دوست دارم. که از جهان، کاش این تماشا بماند برایم به همان ارزشی که هست. که از این دیوانه‌وار، تشنه‌ی سفر و گذر بودن، همین تماشا من را بس. 

۱ نظر:

Unknown گفت...

منم چند ماه پیش رفتم.. بیشتر از ۱۵ سال بود که نرفته بودم
عطرش و سردی زمینش آشفتم کرد.. انگار فقط من بودم که پیر شدم همه چیز همانطور سرد و بی‌تفاوت خواهد موند!