۱۳۹۷ شهریور ۱۹, دوشنبه

.

برایم از گذشته‌‌هایت عکسی بفرست. عکسی بفرست که ندیده باشم. مثل همان که پیراهنی سپید به تن داشتی که به پیکر نحیفت کمی گشاد بود و آدم تماشایش که می‌کرد، یاد عصیان می‌افتاد، یاد آزادی. 
نشسته بودی و یک زانو را آورده بودی بالا و دستت از آرنج به آن تکیه داشت. نیم‌رخت به دوربین بود و نگاهت بی‌حوصله بود، بی‌توجه، شاید حتی کمی آزرده. گله داشت از من که از پس سال‌ها تازه تماشایش می‌کردم.
برایم عکسی قدیمی بفرست، از آن زمانی که نبوده‌ام، گم بوده‌ام یک جایی از زمان و مکان، در زندگی دیگری. 
دقایقی دراز به تماشایش خواهم نشست، دست خواهم کشید روی خطوط، روی رگ‌های دست، روی تاب مژگان و ابروها. دلم برای تکیدگی تن سرکشت خواهد فشرد و مثل همان بار که آن عکست را با پیراهن سپید دیدم، دیر، خیلی دیر، سفر خواهم کرد در زمان، و گله خواهم کرد از خودم، از تو، که ز چه دیر ماندی. که کجا بودی. 
کجا بودی.

هیچ نظری موجود نیست: