گفت تو که به این زودیها نمیآیی اینجا، من این آخر هفته میآیم تهران. گفتم نه، صبر کن، آخر ماه من میآیم. به احتیاط پرسید چرا، گفتم تو تهران را دوست نداری و من مدتهاست مثل سایه تویش میچرخم و برای کسی که دوستش ندارد، پیشنهادی ندارم. و نگفتم از هر شوقی به خیابانهایش میترسم. از هر نگاهی توی چشمانش میگریزم.
بهجایش گفتم بگذار من بیایم آن شهر، برسم و حس کنم دیگر اینجا دوستی دارم.
۱ نظر:
آخ
فکرکردم بازی روزگار منو فقط اینجوری کرده.حیف.
ارسال یک نظر