۱۳۹۷ آبان ۲۱, دوشنبه

.


طرف‌های تخت طاووس یا سهروردی، سر خیابان سلیمان‌خاطر شاید. 
شاید، چون حافظه را نمی‌شناسم دیگر، که بعید نیست بگوید سلیمان‌خاطر و نه یک خیابان کنارش، چون تاب درخت‌هایش را همیشه دوست داشته‌ام، و آهنگ نامش را هم.
بهار بود هنوز، آن‌قدر که سبزی شمشادها این‌همه تازه باشد و جوی‌ها رنگ لاجورد. ما در خیابان‌ها راه می‌رفتیم. از کجا آمده بودیم؟ قصد کجا داشتیم؟ یادم نیست. پرسه می‌زدیم، که من تمام دوست‌داشتن‌هایم را با پرسه در کوچه‌ها و خیابان‌ها پیدا کرده‌ام.
تازه‌معلم بودم هنوز، برای بچه‌هایم خسرو و شیرین می‌خواندم. می‌دانستم تو این عاشقانه‌ی غریب نظامی را دوست داری، از همین بود لابد که از خسرو می‌گفتم، با این کلمه‌ی مضحک و من‌درآوردی که پشت‌بندش دست‌وپا زده بودم سر و وضعش را آدم‌وار کنم: «یعنی اذیت می‌کنه شیرین رو...»
صدای تو نیست، صدای من هم قرار نبوده باشد. قرار بوده برش دارم و رویش موسیقی بگذارم و دو خط شعر و بگذارم این‌جا. نگذاشته‌ام، فراموشم شده مثل تمام این فیلم‌های چندثانیه‌ای که دارم و ندارم. 
و یک شب، سه چهار سال بعد، جرأت کرده‌ام و رفته‌ام سراغ پوشه‌ی فیلم‌هایی که از پراکندگی و بربادرفتگی جان به‌در برده‌اند، و‌ بعد تو از آن طرف شمشادها، از میان غیاب سبز و آبی این چندثانیه آمده‌ای، ایستاده‌ای حاضر، منتظر، و صبر کرده‌ای که کارم با فیلم و دوربین تمام شود تا باقی پرسه‌ها را پی بگیریم، و بعد از این‌همه روز و ماه و سال، به یادم آورده‌ای که نظامی خسرو را دوست دارد، با همه‌ی رنجی که شیرین می‌برد، و من سه سال تمام در جواب بچه‌هایم که کفری و رنجیده، از سلامت عقل شیرین پرسیده‌اند، به خنده از دوست‌داشتن گفته‌ام.

هیچ نظری موجود نیست: