گفته «شو ماست گو آن».
نگفته که گاهی آنقدر ادامهاش میدهی که خودت هم شو را
باور میکنی، در نقشت غرق میشوی، میخندی همراهش، گریه میکنی.
نگفته لحظهی ترسناکی میرسد که خود بازیگرت را از نقش بازنمیشناسی.
لحظهی ترسناکتری که دیگری متهمت میکند به اینکه این
نمایش تو نیست، خواستهات، سهمت از زندگیست؛ و تو جز لحظات غریب و ناگفتنی بیگانگی
با نقش، که سینهات، که جهان تنگ میشود، هیچ گواهی نداری.
۱ نظر:
از اینهمه در
یکی حتماً واقعی است..
یکی از اینهمه در باید باز شود..
کاش کمکم میکردی تا لباس نمایش را درآورم!
کاش مرا از این صحنه بیرون میبُردی!
ازاین دکور سهمگین
با اینهمه در..
از نمایشنامه «رومئو پرنده است و ژولیت سنگ»، نوشته «فدریکو گارسیا لورکا»
ارسال یک نظر