راه میرفتم توی خیابان و فکر میکردم به گشایش، به اینکه
گاهی، بعد از روزها و روزها به درهای بسته ناخن کشیدن، گشایش، با آن هجوم یکبارهی
ناباورش، چه مضحک است، چه دیر، چه عزیزیست که آمده از دلت دربیاورد، اما بس که دل
شکسته دیگر عزیز نیست.
اما صبر کن، این را نمیخواستم برایت تعریف کنم. میخواستم
بگویم از این راه رفتنها توی خیابان و فکرهای ناگهانی، که گاهی آنقدر زندهام
میکنند که انگار پیامبرم، یونسم، و روزها و روزها سرگردان در دل نهنگی، دلتنگ وحی
بودهام.
۳ نظر:
سهرابِ قصه که باشی، تقدیرت همیشه همان دیر رسیدن نوشداروست..
وقتی که دیگر نوشدارو نیست؛ زَهرست، بسکه دیرست.
پینوشت: بله، چه دوست داشتید این اسم را!
و یا آن اسمها که میگفتید اُملیاند؛ یونس، طاهر،... چه میدانم!
کاش هرگز برنمی گشتند این عزیز کرده های قدیمی ... تنها کاری که می کنند برگرداندن درد است ...
affa.persianblog.ir
فقط پاییز است که زنده ام می کند ، خیابان های پاییز همراه قدم زدن هایم می شوند ...
چیزی نمانده...
ارسال یک نظر