۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

.

گفته «شو ماست گو آن».
نگفته که گاهی آن‌قدر ادامه‌اش می‌دهی که خودت هم شو را باور می‌کنی، در نقشت غرق می‌شوی، می‌خندی همراهش، گریه می‌کنی.
نگفته لحظه‌ی ترسناکی می‌رسد که خود بازیگرت را از نقش بازنمی‌شناسی.

لحظه‌ی ترسناک‌تری که دیگری متهمت می‌کند به این‌که این نمایش تو نیست، خواسته‌ات، سهمت از زندگی‌ست؛ و تو جز لحظات غریب و ناگفتنی بیگانگی با نقش، که سینه‌ات، که جهان تنگ می‌شود، هیچ گواهی نداری.

۱ نظر:

Asleep Dragon گفت...

از این‎همه در
یکی حتماً واقعی است..
یکی از این‎همه در باید باز شود..

کاش کمک‌م می‌کردی تا لباس نمایش را در‌آورم!
کاش مرا از این صحنه بیرون می‌بُردی!

ازاین دکور سهمگین
با این‎همه در..



از نمایشنامه «رومئو پرنده است و ژولیت سنگ»، نوشته «فدریکو گارسیا لورکا»