صدای ضبطشده پشت خط گفت «نوبت شما در صف دریافت نوبت، شش
میباشد»، بعد آهنگ انتظار پخش شد.
ملودیش آشنا بود، پاپ دههی پنجاه. گوگوش یا داریوش؟ یادم
نمیآمد. یکوقتی به ملودیهای دههی پنجاه با اجرای گیتار آرمیک اجازهی انتشار
دادند. اسم آلبوم را هم گذاشته بودند «بهار در پاییز». بعدها شد موسیقی متن
رستوران و آسانسور و مرکز خرید. همان اولها که آلبومش پخش شد، خیلی گوش میدادم و اگر
میفهمیدم هر آهنگ مال کدام ترانه است، ذوق میکردم. خیلی وقتها هم نمیفهمیدم.
از سال شصتونه تا هفت، هشتسال بعدش، نوروزها که شوی طنین
و رنگارنگ میآمد، ما نمیدیدیم. کسی توی خانهمان دل و دماغ نداشت. از یک سالی دخترداییها
و دخترخالهها هم با اپلها و کریپسها و تیشرتهای شلوغپلوغشان نیامدند پیشمان
که نوارکاست تازه بیاورند و به من و علی بگویند «اینا چیه گوش میدین؟ یهبارکی
نوحه بذارین دیگه.»
«اینا» چی بود که ما گوش میدادیم؟
من توی کار قدیمیها بودم. کسی حوصله نداشت گلنراقی و عماد
رام و سیمینغانم را بهم معرفی کند. اینها جایی مانده بودند پشت تاریخ و من با تکآهنگهایی
که اتفاقی از نوارکاستهای قدیمی مامان پیدا میکردم، تکبهتک کشفشان میکردم و
بعد که برای خودش هم میگذاشتم گوش کند، تازه یادش میافتاد و یکچیزی، انگار از
خیلی دور، اما زنده، هنوز زنده، میآمد توی نگاه و لحن آهاش.
چهارده، پانزدهسالگی، از پریسا کاست فروغی را که گرفته
بودم و یک بعدازظهر تنهایی گوش میکردم اولینبار، بابا توی راهرو شنیده بود و
خیال کرده بود صدای ضبط همسایه است و همانجا نشسته بود به یاد «آدمک» خسرو هریتاش
و «ای که تو، دادی جانم، گو به من، تا کی بمانم» و یاد سینما رفتنها و لابد مِی زدنهای
بعدش کرده بود.
علی در کار چیزهایی بود که ارشاد آن سالها آزاد کرد.
موسیقی فیلمها، سنتیها، تلفیقیها و الکترونیکها و نئوکلاسیکها و چند نفری که
مرده بودند و دیگر خطری نداشتند، مهرپویا، یا بعدها فرهاد. میخرید و برایم میآورد.
دیگر خبری از پاپ آنور آبی نداشتیم. دنبالش هم نبودیم و
همینها بسمان بود. از قدیمیها هم هرچه توی جانواری کهنهی قرمز مانده بود، چندتا آلبوم از داریوش
و مرضیه، از گوگوش و پوران یکی، بقیه سلکشن از قدیمیترها، بیشتر نمیشناختیم. یک آلبوم هم داشتیم از ترانههای
«انقلابی»، از یکشب مهتاب فرهاد و وطن داریوش گرفته تا آقاجون گوگوش و شهید من،
شهادتت مبارک شاهرخ. ابی؟ هیچ. توی خانهی ما معتقد بودند
زیادی زشت است یا زیادی داد میزند، نمیدانم، طرفدار نداشت. چند سال بعد، اوایل
بیستسالگی خودم تنهایی کشفش کردم و هیچوقت، توی هیچ مهمانی و جمعی، مثل بقیه،
ترانههایش را حفظ نبودم.
صدای ضبطشدهی پشت خط بعد از چندبار که اعلام کرد نوبتم
همچنان شش میباشد، رضایت داد به نوبت شمارهی پنج.
چرا یادم نمیآمد کدام آهنگ است؟ کی، چهطور توانسته بود به
این زیبایی ملودی بنویسد؟ از کجا میآمدند این ملودیها؟ چه شده بود آن سالها که
موسیقی، ورای کلام اصلا، اینهمه محزون، اینهمه خوب بود؟
راهنمایی که بودم، بهناز که قشنگ بود و شر بود و
پوستش سپید بود با چشمهایی شبیه خرمای بم و موهایش، انبوه، کمی به سرخی میزد، وقتی
با یکی دو نفر دیگر ایستاده بود و ترانهی لسآنجلسی روی بورسی میخواند و لابد
نگاه غریبهی من را دیده بود، پرسید «چرا اینا رو گوش نمیدی؟ فکر میکنی گناهه؟»
و من ابروهای درهمپیچیدهی برخلاف موهایش، تیرهرنگ را خوب به یاد دارم که انگار
حجم داشت و ما بهش میگفتیم شبیه امامخمینی است. آنموقعها، دستکم توی مدرسه
یادمان بود «امام» را جا نیندازیم.
نوبتم رسید به چهار.
آخرهای سال دوم شاید، نیلوفر
که کنارم مینشست و ما هنوز بزرگ نشده بودیم و به سال سوم نرسیده بودیم که همدیگر
را به نام صدا کنیم و من هنوز بهش میگفتم «حسامی»، به رسم هدیه، روی کاغذ یکی از
ترانههای سیاوش شمس را نوشت و کنارش قلب و اینها کشید برایم. از همان ترانهها
بود که بلد نبودم و اجباری نمیدیدم بلد باشم، هرچه میکردند به پای شکوه ترانههای
نوارکاستهای مامان و بابا نمیرسیدند آخر. اما خواننده و ترانهاش محبوب دخترها
بود و همین که نیلوفر توی سرویس مدرسه آن کاغذ را با قلب و سایر متعلقاتش هدیه داد
بهم، ارزشش را میفهمیدم.
نیلوفر را دو، سه سال
پیش توی کتابخانهی دانشگاه دیدم. برای پایاننامهاش آمده بود دانشگاه ما. خودش
دست گذاشت روی شانهام و به نام کوچک صدایم کرد. من نشناختمش، آرایش چشمهایش آنقدر
زیاد بود که اولش غریبی کردم. توی تندتند حرفزدنهایش فهمیدم از پسرداییاش جدا
شده، از همان که آن سالها عاشقش بود و حوصلهام را با تعریف ماجراهایش سر میبرد.
دنبال نگاه پنهان میان رنگ و روغنش گشتم و خندیدم که بهم گفت «تو چرا همونشکلی
موندی؟» و یادم به این بود که یکبار از دفتر خواسته بودندش که برود چشمهایش را بشوید
که فرمژه زده. مژههایش انبوه و برگشته بودند و او گریه کرده بود که من فرمژه میزنم،
بابا و برادرم هم مژههایشان را فر میکنند؟
صدا رسید به نوبت شمارهی
سه، و هنوز نمیدانستم کدام آهنگ است. فکر میکردم شاید موسیقی فیلم است، بیتاست؟
یا شاید همسفر... که صدای ضبطشده دیگر معطل نکرد. رسید به دو و یک، و بعد شمارهی
اپراتور را اعلام کرد.
اپراتور اخلاق نداشت و گفت
تا اورژانسی نباشی زودتر نمیشود و وقت داد بهم برای یکهفته بعد.
امروز یاد آهنگ افتادم
باز و دوباره زنگ زدم، اما تا دکمهی شمارهی یک را زدم که بروم توی فهرست انتظار،
صدا یکراست شمارهی اپراتور را گفت.
هول کردم و گوشی را
گذاشتم.
۱ نظر:
خوب بود
ارسال یک نظر