۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

.

نامه‌ها را درست نمی‌خوانم. آن‌ها را که می‌دانم تلخ‌اند، هیچ.
آن‌ها را که مجبورم بخوانم، یک‌بار می‌خوانم و بعد دور می‌ریزم، دیلیت.
اس‌ام‌اس‌ها را هم بعد از خواندن پاک می‌کنم اگر دور باشند. هی هربار بازمی‌گردم به آخرین‌ای که محبتش رنگ رعایت نداشته، یا رنگ نگرانی.  
می‌دانم حافظه‌ام در به یاد آوردن تلخی‌ها بی‌نظیر است، اما نمی‌گذارم جولان بدهد بیش از این.
شواهد تلخی را، هرچه می‌توانم پاک می‌کنم دیگر.
می‌دانم ذهنم خاطرات را به یاد می‌آورد، خوش و تلخ، در وقت‌های نامنتظر، وقت‌های نباید، اما دارم پیر می‌شوم و به غباری که بی‌تخفیف بر همه چیز می‌نشیند، امید دارم.
«آفتاب ابدی یک ذهن بی‌خدشه؟»
دلم می‌خواهد ذهنم خدشه بردارد دیگر.
آفتاب ذهن هم کم‌رنگ می‌شود، شبیه نور عزیز زمستانی.




* با هم از «فرنی و زویی» گفته بودیم و گفته بودم به‌ش که وقتی کتاب تمام شد و بستمش، نفسم بند آمد. یادم هست که فکر می‌کردم چطور یک‌نفر می‌تواند این‌همه خوب بنویسد؟ این‌همه ما را، دل ما را بنویسد؟
حرفم نمی‌آید این‌روزها. برایش صدای لوسین زاکاریان را فرستاده بودم. صدایی که حزنش قدم‌هایم را توی خیابان کند می‌کند.
برایم صدای خودش را فرستاده، تکه‌ی آخر «فرنی و زویی» را برایم خوانده.
«یه راز وحشتناک رو بهت می‌گم- داری گوش می کنی؟ هیچ‌کی تو دنیا نیست که خانوم چاقه‌ی سیمور نباشه. این شامل پرفسور تاپر تو هم می‌شه، رفیق و همه‌ی فک و فامیل لعنتی‌ش. هیچ‌کس هیچ‌جا نیست که خانوم چاقه‌ی سیمور نباشه. این رو نمی‌دونی؟ هنوز این راز لعنتی رو نمی‌دونی؟ و هنوز نمی‌دونی- به من گوش کن- نمی‌دونی خود خانوم چاقه کی‌یه؟... ای رفیق، ای رفیق. خود مسیحه. خود مسیحه، رفیق.»
و با کلمه‌ی مسیح، با کلمه‌ی رفیق، دیگر از گریه گریز نمی‌توانم. 

هیچ نظری موجود نیست: