۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

.


صدای کمانچه که پیچید توی سالن، داشتم به «رغم» فکر می‌کردم. به «به رغم». صبحی دهخدا را نگاه کرده بودم که نوشته بود رغم یعنی ناپسندی، خاک‌آلودگی.
کمانچه شیون داشت و پیانو، مثل یک همراه صبور کنارش بود. دیدم دارم گریه می‌کنم. دیدم دارم برای زیبایی‌اش گریه می‌کنم. زیبایی موسیقی. دلم برایش تنگ بود.
...
از کنارش رد شدیم و دست تکان دادیم برایش. جلوتر که رفتیم، یک‌هو فکر کردیم شاید منتظر ماشین بود؟ دنده عقب گرفتیم و سرم را از پنجره آوردم بیرون که «مادرجون، می‌خواین برسونیم‌تون؟» گفت «نه، تازه اومدم» و لبخند زد.
راه که افتادیم باز که برسیم به روستای بعدی، بلندبلند فکر کردم که «فکرش رو بکن. آدم این‌جا زندگی کنه، یه ساعتی از روز پاشه بیاد بشینه این‌جا، با این سکوت، با این منظره...»
سکوت را تک‌وتوک ماشین‌هایی مثل ما، راه‌گرفته توی جاده‌های باریک می‌شکستند. دشت‌ها طلایی بودند، سایه‌روشن، قریه‌ها پراکنده توی دره‌های کم‌شیب، سپیدارها، آخ سپیدارهای عزیز، زیبا و بلند و رنگ‌پریده، و گاهی زاغکی می‌پرید و صدا فقط صدای باد بود و جیرجیرک.
میم گفت آدم صدای جیرجیرک را دوست دارد چون تا چنین سکوتی نباشد، صدایش را نمی‌شنود. چون آدم سکوت را دوست دارد.
...
تصویر زن، نشسته روی تخته‌سنگ کنار جاده، با خطوط پرشمار چهره، چارقد سپید و چوب‌دستی‌ تکیه داده به زمین، شده مأمن من، پناهگاهم، که اگر هیچ‌وقت زخم کلماتی که برداشته‌ام هم نیاید، چنین مرهمی هست، از جنس سکوت، بین کلام‌های محبت.
...
فرنوش گفت هروقت خندیدی از ته دل، بی‌اضطراب ته دل، شبیه خنده‌ی بچگی، به من خبر بده. گفتم برایش که یادم نیست این خنده‌ها را چندسال پیش کجا جا گذاشته‌ام. گفتم که گمان نمی‌کنم چنین خنده‌ای دیگر باشد اصلا. و مهم هم نیست. چه باک.
...
کمانچه اوج می‌گرفت و شانه‌ها دیگر می‌لرزیدند که یادم افتاد به خنده‌های دیروز. ضیافت نور و رنگ و آسودگی دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن. بودن کنار کسانی که هم‌جنسشانی. آدم‌های صدای آرام و سکوت.
فکر کردم که «به رغم» هرچه شد و هرچه رفت، هستم، می‌خندم. که سفر را بازیافته‌ام، سبکی و رهایی را.
و دیدم که دیگر تا همیشه این «رغم» همراه من است و‌ می‌تواند در تمام جملاتی که می‌سازم حضور به هم رساند، بی‌این‌که معنا لکی بردارد.
که انگار بزرگ‌شدن، بلوغ، یعنی بپذیرم این «خاک‌آلودگی» را. بلند شوم و زانوهایم را بتکانم باز، و «به رغم» همه‌چیز، دوست بدارم.
...
سوار که شدیم، سراج از رادیوی ماشین، یک‌جور خوبی خواند «گر سیل عالم پر شود، هر موج چون اشتر شود، مرغان آبی را چه غم، تا غم خورد مرغ هوا». میم سرم را بغل کرد، یاد «آن مرغ آبی را بگو، مستان سلامت می‌کنند» بودم، با پاسپارتوی سرمه‌ای.
یاد این افتادم که باید مرغ آبی باشم، نه مرغ هوا. که نیست پروا تلخکامان را ز تلخی‌های عشق، که آب دریا در مذاق ماهی دریا، خوش است.
...
آدم‌هایی که دوست‌ترشان دارم، رغم‌شان را فریاد نمی‌زنند. مهارش می‌کنند، توی دودوی خیس چشم‌هایشان، توی سکوت ناگهانی‌شان وقت بازگشت از سفر و از پنجره‌ی ماشین خیره‌شدن به بیرون، توی دست‌گرفتن‌های بی‌حرف توی ماشین و خیابان و سینما و کنسرت و فشار آرام انگشتان، که هی فلانی، من هم کشیده‌ام، می‌کشم، می‌فهمم، نترس.
رغم قدشان را بلند می‌کند، گرچه شانه‌هاشان خمیده‌تر باشد، گرچه نشسته باشند کنار جاده‌ی باریکی میان یک‌عالم دشت، و وقت لبخند، عدد خطوط چهره‌شان به قیامت برسد.


*صدای کمانچه و پیانو، از کنسرت پیمان یزدانیان و حسام اینانلو. (+)
  کاش که آلبومش هم دربیاید.

هیچ نظری موجود نیست: