یکوقتی است که آدم نازک
است، آنقدر نازک که سودای او را ترانهای بس باشد، جوری که حتی کلمات ترانهی ششوهشتی
تاکسی هم بتوانند حال او را شرح دهند، و البته شرحهشرحهاش کنند.
اینجور وقتها خطاب همهی
چیزهای عالم دنیا به آدم است اصلا. قصد جان کرده جهان انگار، و لبهی هرچیزی، از
خاطره تیز است، خونریز.
اما یک وقتی هم هست که آدم
مچ خودش را میگیرد وقتی ضبط تاکسی دارد میخواند «اون دو تا مست چشات»، و آدم هیچچیزش
نیست. چرا... در آن دورهای دور، یکچیزهایی پابلندی میکنند از ته صف، حتی بالا و
پایین میپرند، که هی، ما را به یاد بیاور، هی! با تو ایم، درد بکش. اما آدم با
وجود نگاه چپچپ آقای بغلدستی، همراه آقای حامدی زمزمه میکند «ذرهذره اون نگات،
داره آبم میکنه» و باز باکیش نیست.
آنوقت کاشف به عمل میآید
که دیگر هیچ عاشقانهای خطابش با آدم نیست، موضوعش موضوع آدم نیست. نه از آن نوع
سرزنشبار چرا رفتیها، نه آن همیشه دوستتدارمها، نه آن منتظرم ها، نه آن دیگر
نمیآیدها و نه دیگر رفتم که رفتمها.
آدم میبیند که دری بسته
شده، چیزی مرده... یا شاید، دوباره به دنیا آمده.
و خدا میداند، دستکم او بداند
کاش، که چه راهی طی شده از آن حال نازک اول، تا آن حال کرگدن دوم، که ترانه که
هیچ، مثنوی هفتاد من هم شرحش نتواند.
* بگذار بگذریم از شکافهای نازک پوست کرگدن، عینهو
بریدگی انگشت با کاغذ، نادیدنی، ناسور، عمیق.
۲ نظر:
و کرگدن کرگدن خواهد ماند...دوران پروانگی پر زد و رفت...چه بهتر هم...
یک کم پیش پای نوشته ات داشتم بهش فکر می کردم . هی می نوشتم و خط می زدم . این که یک چیزی مرده . اما آدم کرگدن که می شود حوصلهء مرثیه سرایی و ننه من غریبم هم ندارد . خسته شده بس که گفته . خوشم نمی آمد بگویم یک چیزی مرده . خوشم آمد نوشته بودی شاید دوباره به دنیا آمده .
ارسال یک نظر