لباسها هنوز از آتش پنجشنبهشب
بوی دود میدادند اما همانجور گذاشتمشان توی کمد. دوست دارم این بوی خفیف آتش
را. یاد خوشیهای کوچک و عمیق میاندازدم، مثل چهارشنبهسوریهای بچگی، مثل نشستن
دور آتشی که اگر ازش دور شوی، لرز میکنی از سرما، و نزدیکبودن بهش هم گونههایت
را گل میاندازد.
...
با مامان ایستاده بودیم
جلوی ویترین یکی از این عتیقهفروشیهای منوچهری و هی میگفتیم «آی... اینو ببین،
وای... اینو...» که مامان ظرفی را نشانم داد که «عین اینو داشتیم. از زیر آوار در
نیاوردیم خرتوپرتا رو اصلا. نمیدونم چی شدن.» گفتم «میدونم. میفهمم.» من هم
آوار خودم را داشتم و خواستم همهچیز همانجا زیرش بماند. میدانستم امروز میتوانم
طاقت بیاورمشان، اما آنموقع اگر این کار را نمیکردم، دوام آوردن ممکن نبود.
میدانم راضی نبودند اما
پابهپای من آمدند که رها شوم. بلد بودند آوار یعنی چه، رها کردن برای کمی، فقط
کمی کمتر سخت رها شدن یعنی چه.
میدانستند دیوانگی به وقت
دیوانگی یعنی چه، گرچه عاقل بودند و میدانستند عاقل میشوم من هم.
برای هیچچیز مدیونشان
نباشم، برای این هستم.
...
ضبط ماشین را که روشن کرد،
شجریان به آواز خواند «رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن». به ادب گفت اصلا
دوست دارم چیزی گوش کنم الان؟ گفتم چرا نه و نگفتم مگر چندبار میشود آدم برای
اولینبار کنار کسی بنشیند توی ماشین و مطمئن باشد موسیقی که قرار است بشنود، از
جنس خودش است و غریب نیست؟
به جاش گفتم بهش، عجیب
است که از میان همهی غزلهای مولوی، این یکی را دوست ندارم و این چندوقت، همهش
در معرضش هستم و اینجا و آنجا میشنومش. گفتم این لحن نامهربان و بریده و بیمهرش
را دوست ندارم، این جوری که میگوید برو که نمیفهمی و مرا رها کن و الخ.
زمین خیس بود و آسمان هنوز
داشت نفس میگرفت برای گریهی بعدی و رسیده بودیم به روشنای تونل، که خندید که از
قضا این غزل محبوب اوست. که حواسم هست که میگویند آخرین غزلش همین است؟ میشنیدم
چه میگوید و نمیشنیدم. آواز رسیده بود به «از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی» که
دیدم باز از اشک چاره نیست. دیدم انگار، اینبار میتوانم این غزل را دوست داشته باشم،
خستگی و غریبیاش را، امید بریدنش را هم، وقتی میگوید «بگزین ره سلامت، ترک ره
بلا کن.» تمام نشده بود شاید هنوز این بیت، که از تونل درآمدیم به تاریکی، و باران
ناگهان شره کرد روی شیشهی ماشین. مات مانده بودیم هردومان، که کی شروع شد این
باران؟
شیشهها را کشیدیم پایین،
دستها را بیرون گرفتیم و باران انگار شلاق میزد به انگشتها و باز، بلند میخندیدیم.
ما و باد و اتوبان، و باران.
زیر نور یکدرمیان چراغهای
کردستان به دستم نگاه میکردم که از سرما و شدت ضربهی قطرات داشت بیحس میشد و
باز دلم نمیآمد بیاورمش پایین. بعد، یک لحظه میان خندهها سکوت آمد، و بعدش لبخند.
تمام آن روزها زمزمهام این بود که «بر آزردگی خود، کمانچه بگذران»، و حالا باران اینجور
زخمه میزد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر