یادت هست، هشتادوهشت، هرکس دیربهدیر به گودر دسترسی داشت، بعد
از چندروز از هر ماجرا و اغتشاش و امید و نومیدی که میگذشت، تازه میرسید به اینترنت،
و شروع میکرد به همخوان کردن خبرها و الخ. بعد همهی دردها انگار میآمد رو. آخمان
درمیآمد.
هر آدمی هشتادوهشت شخصی خودش را دارد. بعد گاهی میشود که بعد
از هزاربار که از دیدار دوست قدیم شانزدهسالهات فرار میکنی، سرآخر دیدار ناگزیر
میشود. و بعد، میدانی؟ سخت است بازگفتن از آنچه گذشت. سخت است گفتوگو. سخت است
همخوان کردن خبرهای تلخ. آنقدر که از صبحش دلهره داری. تلخی.
...
چیزی هست به اسم زمان که معنا میدهد و بیمعنا میکند. زمان
میگذارد فرکانس گریه در ساعت و در روزت، برسد به گریه در هفته، خدا یاری کند، لابد
به گریه در ماه.
زمان زهر درد را میگیرد، روزی میرسد که ازت میپرسد همین بود؟
هه! چیزی نیست که. لامصب از معنا تهی کرده، لاغر و چکیده و تکیدهاش کرده و حالا
میگوید همین بود؟ بیانصاف، وقتی چاق و غول و آوار بود کجا بودی؟ چرا هرلحظهات هزارسال
میگذشت؟
گاهی هم مهربان است زمان. رفیق قدیمی را میبینی و میبینی که
گفتن از درد برایش، برایت آسان است. انگار نه که یکسال است از دیدار گریختهای. شرم
میکنی اصلا که گریختهای. میبینی که زمان معنا داده به رفاقتت. هرچند که دیگر زندگی
و سلیقه و نگاهتان، هزارسال جدا باشد از هم، شانزدههزارسال نزدیکید بهجاش، قدر همان
نیمکت ته کلاس دوم تجربی دبیرستان مزخرف طاهره.
نشانهاش، که میان خندهها و بغضها و سکوتهای میان کلمات محبت،
یک انگشتر شرفالشمس هدیهات میدهد، و تو همین سهروز پیش به عزیز دیگری گفته بودهای
که چقدر دلت چنین انگشتری میخواهد.
...
بالا و پایین زیاد داشت امروز. و من روزهاست که نازکم.
اما نشتر آخر را آن خبر مدرسهی پاکستان زد. لابد باید مثل من
همین امروز با شصتتا دختربچهی وروجک سر کرده باشی که بغلت کردهاند و از حرفهایت
خندیدهاند و گاهی هم از تشرهای ناگزیرت سرجایشان ساکت نشستهاند گیرم دستبالایش یک
دقیقه، تا خرده نگیری به این گریه که تناوب یکبار در هفته را شکست. طاقت اینیکی خبر
دیگر نبود.
یادت هست؟ ما هشتادوهشت هم زیادتر از سهمیهمان اشک خرج میکردیم.
...
از روشنای آغوش رفیق قدیمی
بازگشته بودم میان کوچهی تاریک و دستها توی جیب، نمیدانم از کجا، آنجور که افتخاری
که هنوز خوب بود میخواند، افتاده بود توی سرم که «حال خونیندلان که گوید باز... از
فلک، خون خم، که جوید باز»... و دیگر در خلوت کوچه، تکرار بلندتر از زمزمه بود که
«حال خونیندلان... حال خونیندلان... حال.. خونیندلان...»
...
این نوشته جایش اینجا بود، جای دیگر نوشته بودمش. آوردمش
اینجا که هنوز بیشتر از هرجایی خانهی من است.
۲ نظر:
خانهی من هم آذین.
عزیز من:*
ارسال یک نظر