آخرین تصویرش را به یاد میآورم، آخرین باری که دیدمش. دوید از خانه بیرون و کیسه را از دستم گرفت. دلسوز و نگران؟ شاید. چندکلمهای حرف زدیم و باز برگشت و من هم سوار ماشین شدم و رفتم.
تصاویر به عقب میروند، یکییکی پشت هم ردیف میشوند و رنگ دوستی و مهرشان کمکمک پررنگ میشود، بیشاید، بیتردید.
فکر میکنم که مرگ، چه بیرحم است و چه دل آدم را به رحم میآورد با خاطراتش، دردناکترینها حتی، و اندوه داسی با دستهی بلند است که دلم را درو میکند.
۲ نظر:
بهت و اشک امانم نداد از آن وقت که خبر را خواندم. ناشناخته، نادیده. لحظه را باز کردم. به امید تسلای دوری شاید. جملههات همان بود که باید. تلخ و عزیز و بخشاینده. کاش که غمت کمتر باشد. جان من.
آذین جان.. امیدوارم نوشتهات، تنها نوشتهای باشد نه آهی از یک اتفاق نزدیک
ارسال یک نظر