گفتم صبر کن، زندگی هنوز جا دارد. گفت این را که اینروزها باید به خودت گفت. گفتم من که میدانم زندگی هنوز جا دارد، اما دلم نمیخواهد داشته باشد در این یک مورد. گفت اما کاریش نمیشود کرد. کار خودش را میکند. سرآخر گفتم بعله، حواسم هست که دارم دستوپای بیهوده میزنم، توی این دریای تند و تیره و سنگین، که میدانید.
نزدیک سپیدهی صبح بود آن گفتوگو، حالا غروب است و صدای جیغ پرندهها میآید. من به بسیاری از غروبها و اضطرابها فکر میکنم، و اینکه تا مدتها آنتکخط معرفیام توی این صفحه، باز هم از نیما بود، «به عبث میپایم.»
به پاییدن فکر میکنم، به بزرگترین شادیها و بنیانبرافکنترین غمهایم که همه از همین مصدر آمدند، در زمانهای که همیشه «عبث» را نشانم داد.
به نماندنی فکر میکنم که از همه تأیید گرفت و من با خروارخروار توجیه و دلداری و «مگه راهی جز این بود» در بغل، هرگز، هرگز خودم را بهخاطرش نبخشیدم.
و به ماندنهایی که هزارجور انگ خورد که از همه مهربانانهترش، همان «عبث» بود.
میدانی؟
همین است، آدم دستوپا میزند، توی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید، اما بیهوده بودنش، عبث بودنش را چهکسی میداند؟ از من بشنو که گاهی همان هم که باید بداند، باید دستی بگذارد روی شانهات و آرام سرش را به پایین تکان دهد که هی فلانی، من که میدانم تو چه جنگیدی، من که میدانم عبث نبود، با جماعت عاقبتاندیش همداستان میشود.
اما، عزیز من، در همان آخر آخر دنیا، آن ترازو که میگذارند، آن ای کاش داوری اگر در کار بود، وزن عبث چه خواهد بود؟ تو میدانی؟
لابد که الان باید نیما بخوانم، که «دستها میسایم، تا دری بگشایم، بر عبث میپایم، در و دیوار بههمریختهشان، بر سرم میشکند.»
و لابد باید بخوانم «نازکآرای تن ساق گلی، که به جانش کشتم، و به جان دادمش آب، ای دریغا به برم...»
اما نمیخوانم. همچنان همانم با هرچه که رفت و شد، روزگاران میآیند و میگذرند و من بیشتر دلم با سعدی است، که گور بابای ترازو و بیهودگی و بر عبث پاییدن، که «به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم، به جستوجوی تو خیزم، به گفتوگوی تو باشم.»
نزدیک سپیدهی صبح بود آن گفتوگو، حالا غروب است و صدای جیغ پرندهها میآید. من به بسیاری از غروبها و اضطرابها فکر میکنم، و اینکه تا مدتها آنتکخط معرفیام توی این صفحه، باز هم از نیما بود، «به عبث میپایم.»
به پاییدن فکر میکنم، به بزرگترین شادیها و بنیانبرافکنترین غمهایم که همه از همین مصدر آمدند، در زمانهای که همیشه «عبث» را نشانم داد.
به نماندنی فکر میکنم که از همه تأیید گرفت و من با خروارخروار توجیه و دلداری و «مگه راهی جز این بود» در بغل، هرگز، هرگز خودم را بهخاطرش نبخشیدم.
و به ماندنهایی که هزارجور انگ خورد که از همه مهربانانهترش، همان «عبث» بود.
میدانی؟
همین است، آدم دستوپا میزند، توی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید، اما بیهوده بودنش، عبث بودنش را چهکسی میداند؟ از من بشنو که گاهی همان هم که باید بداند، باید دستی بگذارد روی شانهات و آرام سرش را به پایین تکان دهد که هی فلانی، من که میدانم تو چه جنگیدی، من که میدانم عبث نبود، با جماعت عاقبتاندیش همداستان میشود.
اما، عزیز من، در همان آخر آخر دنیا، آن ترازو که میگذارند، آن ای کاش داوری اگر در کار بود، وزن عبث چه خواهد بود؟ تو میدانی؟
لابد که الان باید نیما بخوانم، که «دستها میسایم، تا دری بگشایم، بر عبث میپایم، در و دیوار بههمریختهشان، بر سرم میشکند.»
و لابد باید بخوانم «نازکآرای تن ساق گلی، که به جانش کشتم، و به جان دادمش آب، ای دریغا به برم...»
اما نمیخوانم. همچنان همانم با هرچه که رفت و شد، روزگاران میآیند و میگذرند و من بیشتر دلم با سعدی است، که گور بابای ترازو و بیهودگی و بر عبث پاییدن، که «به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم، به جستوجوی تو خیزم، به گفتوگوی تو باشم.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر