۱۳۹۶ خرداد ۱۹, جمعه

.

قبل از بهار، سر زده بودند به باغچه و زنگ که زدم ببینم به سلامت رسیده‌اند یا نه، صدای محزونش گفته بود درخت بید وسط حیاط از برف سنگین شکسته. دلم ریخته بود و فکر کرده بودم به سنگینی روزها و شب‌هایی که گذشت. و ذهن نشانه‌پردازم، گفته بود با خود که شکسته اما هنوز سرپا و سبز است.
...
دیروز، فکر کردم زنگ زده که بگوید سالم رسیده‌اند، اما زنگ زده بود که این‌بار، جاخورده و ترسیده بگوید بید به‌تمامی خشکیده.
سکوت کردم، به یاد ندارم که برای خشکیدن درختی سکوت کرده باشم، آن‌ هم وقتی باید دلداری می‌دادم به آن‌ور خط که غصه داشت، اما ذهن نشانه‌پرداز، چیزی ورای غصه با خود داشت و باید در سکوت می‌جنگید که پنهانش کند.
...
امروز باز زنگ زدم و گفت پرسیده‌اند و‌ گفته‌اند ریشه‌ی درخت آفت داشته چندین ماه و شما نمی‌توانستید ببینید. که یک‌شبه نبوده این فروریختن.
به جان کندن و جان دادن بید زیبا فکر کردم. به تقلایی که همین بهار کرد و دوباره جوانه زد و سبز شد. و به این یک ماهی که در تنهایی خشکید.
...
گفت حالا باز باید کارشناس بیاورند که بگوید باید درخت را از ریشه دربیاورند یا از جایی روی تنه قطع کنند یا چی.
گفت هی چشمش به زیبایی باغچه‌ می‌افتد که خشک و زرد شده و غصه دارد.
گفتم درخت می‌کاری و جایش سبز می‌شود باز.
و می‌دانستم که تسلی بیهوده است و هر درخت، تا پا بگیرد و چنان ببالد که سایه بیندازد و شاخه‌هایش، شبیه گیسوی ترِ محبوبت شوند در باد، عمری باید. سخت دراز و سخت فرساینده.

هیچ نظری موجود نیست: