خیلی ساده گفت وقتی از مدرسه مینویسم، دردش میآید. یاد تجربهی بدش از کار در آن مدرسه میافتد و هنوز بعد از سه سال، دردش میآید.
نوشتههای «از مدرسه»، به گمان خودم صادقانهترین و از دلترین و کلیترین و بیخطرترین نوشتههای من هستند. چیزی در مرز احساسات و حتی به گمان برخی سانتیمانتالیزم، بخشی از رویایم که باقی مانده و علیرغم هرچه سختی و افتاد مشکلهایش، زنده نگهم داشته است. حالا، دانستن اینکه همینها موجب درد کسی میشدهاند که از قضا، دوستش دارم، که اصلا کار در آن مدرسه را مدیون معرفی او هستم...
میگذاری بگویم «دنیای غریبی است؟» میگذاری کلیشه را غلیظتر کنم و بگویم «غریب و بیرحم؟»
چقدر میتوانی باعث اندوه باشی و ندانی. و تازه، دانستن، آگاهی، جز سنگینتر کردن بار روی دوشت، چهچیز را تغییر میدهد؟ تا کجا پروای تغییر داری؟
...
شجاعت، پاکبازی، فروتنی علیرغم غرور، دوست داشتن و بهخاطرش صدمه دیدن، مواجهه با آنچه موجب درد دیگری است و برای کاستنش جنگیدن، واکاوی جان، همچون آن سنگ آسیا که دور خود میچرخد و در خویشتن، درشتی را هموار میکند... فکر میکنم به اینها و میترسم، که چه راه دور و سخت و جانفرسایی است، محیط این آسیاب.
۲ نظر:
چقدر خوب مینویسید شما خانم
و یک نفر مثل من رو هم به دنبال کردن رویاهام امیدوار کرده این از مدرسهها،آنقدر که در گام نخست باعث شد برم دنبال تزکیه اخلاق و جان برای اینکه آموزگار درستی باشم
ارسال یک نظر