۱۳۹۶ خرداد ۲۸, یکشنبه

.

یک ویدئو گذاشته بود توی صفحه‌ی اینستاگرامش، دست‌هایی که نت‌های آشنایی می‌نواختند روی کلیدهای پیانو، نت‌ها ایرانی بودند و حزنشان آشنا بود.
گذاشتم دو روز بگذرد تا بر شرم و «حالا چی فکر می‌کنه» غلبه کنم و بعد از گذشتن یک‌شبانه‌روز سنگین که دلت نشانه‌ای می‌خواهد از این کائنات که بگوید بهت تاب بیار، برایش به انگلیسی دست‌وپا‌شکسته پیغام بگذارم، که آشناست این نت‌ها، از کجاست؟
...
گفت «معلومه که اگه بودم الان پیشت بودم، که باید مواظبت بودم» و من که سال‌هاست می‌دانم آن‌ اگر، «قید»ی‌ست افتاده بر گردن تک‌تک اعضای دیگر آن جمله و از هستی و اعتبار ساقطشان می‌کند، من که این‌همه می‌جنگم با این نیاز به «مواظبت»، بس که وقتی که باید، اتفاق نیفتاده و حالا انگار «همیشه» هم برایش دیر است، منِ لجوج‌تر از همیشه‌ی این روزها، چند ساعت بعد بهش گفتم این جمله‌اش را می‌گذارم یک‌جای دور و امنی ته قلبم، برای روزهای سرد زمستان.
که مدتی هست که «ناگهان بهار، زمستان است.»
...
تپه‌ها و‌ جاده‌های پیچ‌واپیچ زیاران داشت تمام می‌شد، نور دیگر تاب برداشته بود به عصر و غروب. سپیدارها و علفزارهای حالا دیگر طلایی به رنگ نور را نگاه می‌کردم، دستم از پنجره بیرون بود و باد را مشت می‌کردم، رها می‌کردم، مشت می‌کردم٬ رها می‌کردم... و همایون می‌خواند «بیا، بیا، که مرا با تو ماجرایی هست».
فکر کردم که این غزل سعدی، چقدر شبیه روزهای من بود، و عجیب درد داشت که دیگر نمی‌گفتم شبیه روزهای من «است»، و مناظر زیبا بودند و‌ می‌دانستم به زودی تمام می‌شوند و بعدش بزرگراه است و تهران و غروب و خالی و اضطراب؛ مثل همین صدای همایون که تمام می‌شود و دیگر نمی‌خواند «مکن، که مظلمه‌ی خلق را، جزایی هست»... که تمام شد آواز، اما نرفت روی آهنگ بعد، همایون دوباره بالا و‌ رسا خواند «بیا، بیا، که مرا با تو ماجرایی هست» و دیدم، گاهی همین که همسفرت بداند الان باید همایون دوباره بخواند، تا دشت‌ها و سپیدارها و نور و «ماجرا» هنوز باشد، گیرم فقط پشت پلک‌هایت، خوشبختی کوچک بزرگی است.
...
در جواب پیغامم نوشت که ملودی از پیانوی محجوبی است، که بسیار دوستش دارد و به‌خاطرش ایرانی نواختن را یاد گرفته، که مجبور شده به خاطر جابه‌جایی پیانویش را رد کند برود و این، نواختن خداحافظی بوده است.
نوشتم برایش که من هم چندماه پیش خداحافظی کرده‌ام از سازم اما مثل او، نواختن نمی‌دانستم. نوشتم حالا می‌فهمم که چرا آن نت‌ها آن‌همه نزدیک و آشنا بوده‌اند. نوشتم که چه خوشبخت است که توانسته برای خداحافظی نت‌های محجوبی را بنوازد.
و ننوشتم که خداحافظی، چقدر شبیه همین نت‌های محجوبی است، محزون و آرام و پذیرفته و نپذیرفته، با شانه‌هایی افتاده و نگاهی خاکسار از باختن در میدان نگه‌داشتن و ماندن، وقتی دیگر کسی به میدان نمانده... از بخت خوش انگلیسی دست‌وپاشکسته دیگر به این واژه‌ها سواری نمی‌داد.

هیچ نظری موجود نیست: