بگویم برایش که روزی که آمد، بعد از روزها و روزها، سرآخر برف گرفت. شاگردان را نمیشد روی نیمکت نگه داشت و معلم را هم که بیقرار دیدن و بوییدنش بود.
بگویم که در راه دیدنش، آن ابر تیره و سنگین را باد دیگر برده بود و تابناکی شاخههای خیسخورده زیر آفتاب تند عصر، دل میبُرد.
بگویم که از صبحش توی دلم هی میخواندم «یحیای ما»٬ با همان موسیقی دود عود، «ای یار ما، عیار ما، دام دل خمّار ما.»
بگویم که دیماه پیش از این وقت خوشی نبوده برایم، و حالا بهخاطر آمدنش، آغاز زمستان هم خوش است.
بگویم که گوشهی دلم مینشیند، به همین آرامی و نرمی لحظهی نخستین دیدارمان، به تاریخ هفدهم دیماه هزاروسیصدونودوشش.
بگویم که برای من، دیگر «نام تمام زندگان یحیی است.»
۳ نظر:
قدمش مبارک.. :)
ممنونم :)
چه هماتفاقی خاصی.. مگه میشه فراموش کرد!!
ارسال یک نظر