مهتاب است. نور سپید و گرمش میریزد توی اتاق. و چهقدر گرمی این نور سپید عجیب است. این موسیقی هم هست. همین موسیقی که یاد اوست. از سفر آمده بودم و دور شده بودیم باز هم، مثل همیشهی بعد از هر سفر. و این «همیشه» را من بعد از بارها فهمیدم. بارها دلشکستگی، که چرا بعد از آنهمه نزدیکی، باز این همه غریبه میشود. و بارها و بارها گذشت تا فهمیدم که شاید تاب دوری ندارد. اینهمه دوری و دور از دسترسی، بعد از آنهمه نزدیکی. یا شاید، تاوان چنان نزدیکی، چنین دوری و غریبگی است. هرگز ندانستم. همینقدر فهمیدم که دیگر هر بار رنج نبرم از دوری. یا کمتر رنج ببرم.
موسیقی یاد اوست که داشتم پیرهنی را اتو میکردم و این موسیقی بود و من یادش بودم. به کیفیتی که دیگر دوری، فقط دلتنگی داشت و دلخوری و دلشکستگی، نه.
مهتاب یاد اوست. سپیدی و گردی ماه در آسمان، که ناگهان ایستاد و با انگشت نشانش داد و بعد بیحرف انگشت را گرفت سمت من. همان شکل محبت بیحرف و کودکانه و منحصر به خودش، که به کلام که درمیآید، اینطور لوس میشود و دمدستی. نامرد لابد خودش میدانست که هیچ کلمهای کنار محبتش نمیگذاشت.
...
توی حیاط آتش روشن کرده بودند. رسیده بودم به داستانی که دختری خودش را خلاص کرده بود اما دنیا دستش را رها نکرده بود هنوز. چندتا کبریت داشت و هربار که روشنشان میکرد، بیشتر به یاد میآورد چرا معلق بین دو جهان است و بیشتر پشیمان میشد.
صدایم کرده بودند که تو هم بیا توی حیاط و نرفته بودم. بچه هم اصرار کرده بود و نرفته بودم. تلخ و سخت بود همهچیز و دختر توی داستان نزدیک بود. بچه دوید توی اتاق، یک تکه سیبزمینی کبابی داد دستم، گونهام را بوسید و گفت یه دقه فقط، اما بیا.
بچه که برگشت و دوید توی حیاط، انگار «کبریت زدم» من هم، «و برای آن روشنایی محدود، گریستم.»
...
ایستاده بودند سر کوچه، سرها رو به آسمان. یکیشان گفته بود مدتهاست خط آذرخش را در آسمان ندیده و دیگری گفته بود صبر کنیم تا ببینند. و دیده بودند و خندیده بودند از ذوق. بینشان کدامیکی شاعر بود؟ آن که دلتنگی کرده بود یا آنکه گفته بود شکیبایی باید کرد؟
۳ نظر:
من کاش که میتونستم بفهمم حال خودمو آذین بعد خوندن کلمههات. باقیش هیچ. اینهمه سرگردانی و شوق و تشویش که سراغ آدم میاد هر بار، هر بار.
رها نکنی یه وقت نوشتن رو...! من یکی دلم میسوزه اونوقت
سلام
نمینوبسید؟
ارسال یک نظر