از سر خیابان باقرخان، برگشتم تا میدان توحید، و مرکز رادیوگرافی را که گفته بودند پیدا نکردم. حالا فکر میکنم چه خوب که پیدا نکردم، چون دوباره رفتم آنطرف خیابان که مسیر آمده را برگردم و از کنار همان روشناییفروشی رد شدم که آمدنی، توی ماشین که نشسته بودم و مضطرب رسیدن بودم، فکر کرده بودم کاش میشد بگویم نگه دارد و بروم ببینم چراغ و آباژوری دارد برای آن گوشهی خانه که دلم میخواهد روشنتر باشد، و معلوم بود که نمیشد. حالا هم عقل همین را میگفت. یککم دم درش اینپا و آنپا کردم که دیر میشود، وقتش نیست، دلت خوش است... اصلاً ببین توی مغازه شلوغ نیست؟ اما آخرش رفتم تو. از آن چراغها و لامپاهای طرح قدیم داشت که من دوست دارم اما همه جفت بودند و قیمتها به جیب من نمیخورد. من یکی میخواستم، ارزان و ظریف و ساده. دو بار لالهزار را سرتاسر گشته بودم همین هفتهها که گذشت. بگذریم که وسط چه روزهای شلوغی و به چه حال غریبی. فروشگاههای اینترنتی را هم بالا و پایین کرده بودم. گران بودند و تازه به دل من هم نبودند. یکبار حتی به یکی که ای، بدک نبود و گران هم بود برایم، رضایت داده بودم و سفارش داده بودم و رسیده بود خانه و دیده بودم نه، زشت و قناس است، و دوبار هزینهی پیک و چند روز تأخیر تا بازگشت پول به حساب و هزینهی پسفرستادنش را هم به جان خریده بودم.
یکی دو دقیقهای توی مغازه گشته بودم و میخواستم بیایم بیرون که چشمم خورد به چراغ، آخرین طبقهی ویترین، آن بالای بالا. تک بود و مثل باقی جفت نداشت. قیمت پرسیدم. ارزان بود خیلی، آنقدر که باورم نشد و دوبار پرسیدم. بعد گفتم «میشه بیاریدش ببینم؟» مرد جوان با احتیاط آوردش پایین و من هم محتاط گرفتم دستم و پرسیدم کار کجاست؟ و منتظر نام کشور دوست و برادر بودم که گفت «کار پدرم بوده. همهی این پتینهها هم کار اونه.» دستم گرفتمش و به هلوهای کوچک روی شیشه نگاه کردم. جوان گفت «اتفاقا تا چندروز پیش یه جا دیگه گذاشته بودیمش...» خندهام گرفت که اینهمه مدت اینجا منتظرم بودی پس... و جرأت نکردم بپرسم پدر که کار دستش همهجا هست، خودش هم هست یا نه.
تا سر شب که برسم خانه، همهجا یک کیسه دستم بود که تویش یک جعبه بود. جوان پرسیده بود راهتون نزدیکه؟ گفته بودم نه. پس رفته بود از عقب مغازه برایم جعبه آورده بود و تمام آن چندجای بعدی که رفته بودم، چراغ کوچک را با خودم حمل کرده بودم. در آن راه رفتن طولانی آخر هم، که باد خیلی تند و خیلی سرد بود و با صدای توی گوشم بارها خوانده بودم «من و تو چه بیکسیم، وقتی تکیهمون به باده.»
...
همان شب بازش نکردم، صبح گذاشتمش روبهرویم و تماشایش کردم.
اشیاء برای من چیزی بیش از شیءاند. این چراغ هم برایم آن شب قبل از دیدنش است که از خودم ترسیده بودم. کیسهی قرصها را گذاشته بودم روبهرویم، و خیال کرده بودم شاید مقاومت بس باشد دیگر. اما تصمیم نگرفته بودم باز. ساعت گذاشته بودم صبح زود بیدار شوم، فهرست چند کار سخت از میان کارهای سخت و ترسناکم را نوشته بودم و گفته بودم اگر فردا هم مثل امروز... و شب چندتا از آن فهرست خط خورده بود و کیسهی قرصها باز برگشته بود توی کابینت و آن چراغ، خاموش توی آن جعبه و توی آن کیسه، تمام خانه را روشن کرده بود.
بعد از سه سال اینجا نوشتم، آن هم به این دلیل احمقانه که متن کامل توی اینستاگرام جا نشد و بدم میآید از «بقیه در کامنت».
این که نوشته دربارهی چراغ است و عنوان هم چیزی است که دیگر اغلب بالای اعلامیهی تحریم مینویسند و یکی دو روز کمتر و بیشتر کنیم، سهسال از مرگ این خانه میگذرد هم، از آن اتفاقهاست که نامشان ندانم چیست.